نظامی (اقبال نامه)/مغنی بر آهنگ خود ساز گیر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (اقبال نامه) (مغنی بر آهنگ خود ساز گیر) از نظامی |
' |
مغنی بر آهنگ خود ساز گیر | یکی پرده ز آهنگ خود بازگیر | |
که مارا سر پردهی تنگ نیست | بجز پی فراخی در آهنگ نیست | |
بهر مدتی فیلسوفان روم | فراهم شدندی ز هر مرز و بوم | |
بر آراستندی به فرهنگ و رای | سخنهای دل پرور جان فزای | |
کسی را که حجت قویتر شدی | به حجت بر آن سروران سرشدی | |
در آن داوری هرمس تیز مغز | بحق گفت اندیشهای داشت نغز | |
ز هر کس که او حجتی بیش داشت | سخنهای او پرورش بیش داشت | |
ز بس گفتن راز روحانیان | بر او رشک بردند یونانیان | |
بهم جمع گشتند هفتاد تن | به انکار او ساختند انجمن | |
که هرچ او بگوید بدو نگرویم | سخن گر چه زیبا بود نشنویم | |
تغییر دهیمش به انکار خویش | به انکار نتوان سخن برد پیش | |
چنان عهد بستند با یکدگر | که چون هرمس از کان برآرد گهر | |
ز دریای او آب ریزی کنند | برآن گنجدان خاک بیزی کنند | |
به حق گفتنش درنیارند هوش | بگیرند از انکار گوینده گوش | |
چو هرمس سخن گفتن آغاز کرد | در دانش ایزدی باز کرد | |
به هر نکتهای حجتی باز بست | که چون نور در دیده و دل نشست | |
ندید آن سخن را برایشان پسند | جز انکار کردن به بانگ بلند | |
دگر باره گنجینه نو گشاد | اساسی دگرگونه از نو نهاد | |
بیانی چنان روشن و دلپذیر | که در دل نه در سنگ شد جایگیر | |
دگر ره ندید آن سخن را شکوه | به انکار خود دیدشان هم گروه | |
سوم باره از رای مشکل گشای | نمود آنچه باشد حقیقت نمای | |
سخنهای زیبندهی دلنواز | برایشان فرو خواند فصلی دراز | |
ز جنباندن بانگ چندان جرس | سری در سماعش نجنباند کس | |
چه گوینده عاجز شد از گفت خویش | زبان گشته حیران گلو گشته ریش | |
خبر داشت کز راه نابخردی | ستیزند با حجت ایزدی | |
چو در کس ز جنبش نشانی نیافت | بجنبید و روی از رقیبان بتافت | |
برایشان یکی بانگ برزد که های | مجنبید کس تا قیامت ز جای | |
همان لحظه بر جای هفتاد مرد | ز جنبش فتادند و گشتند سرد | |
چو در پرده راست کج باختند | از این پردهشان رخت پرداختند | |
سرافکنده چون آب در پای خویش | ز سردی فسردند بر جای خویش | |
سکندر چو زین حالت آگاه گشت | چو انجم بر آن انجمن بر گذشت | |
از آن بیشه سرو با بوی مشک | یکی سروتر مانده هفتاد خشک | |
بپرسید و هرمس بدو گفت راز | که همت در آسمان کرد باز | |
سکندر بر او آفرین سازگشت | وز آنجا به درگاه خود بازگشت | |
به خلوت چو بنشست با هر کسی | ازان داستان داستان زد بسی | |
که هرمس به طوفان هفتاد کس | به موجی همی ماند و هفتاد خس | |
گروهیش کز حق گرفتند گوش | بمردند چون یافه کردند هوش | |
ز پوشیدن درس آموزگار | کفن بین که پوشیدشان روزگار | |
بیانی که باشد به حجت قوی | ز نافرخی باشد ار نشنوی | |
دری را که او تاج تارک بود | زدن بر زمین نامبارک بود | |
هنر نیست روی از هنر تافتن | شقایق دریدن خشن بافتن | |
خردمند را چون مدارا کنی | هنرهای خویش آشکارا کنی |