نظامی (اقبال نامه)/بساز ای مغنی ره دلپسند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (اقبال نامه) (بساز ای مغنی ره دلپسند) از نظامی |
' |
بساز ای مغنی ره دلپسند | بر اوتار این ارغنون بلند | |
رهی کان ز محنت رهائی دهد | به تاریک شب روشنائی دهد | |
سخن را نگارندهی چرب دست | بنام سکندر چنین نقش بست | |
که صاحب دوقرنش بدان بود نام | که بر مشرق و مغرب آوردگام | |
به قول دگر آنکه بر جای جم | دو دستی زدی تیغ چون صبحدم | |
به قول دگر کو بسی چیده داشت | دو گیسو پس و پیش پیچیده داشت | |
همان قول دیگر که در وقت خواب | دو قرن فلک بستد از آفتاب | |
دیگر داستانی زد آموزگار | که عمرش دو قرن آمد از روزگار | |
دگر گونه گوید جهان فیلسوف | ابومعشر اندر کتاب الوف | |
که چون بر سکندر سرآمد زمان | بود آن خلل خلق را در گمان | |
ز مهرش که یونانیان داشتند | به کاغذ برش نقش بنگاشتند | |
چو بر جای خود کلک صورتگرش | برآراست آرایشی در خورش | |
دو نقش دگر بست پیکر نگار | یکی بر یمین و یکی بریسار | |
دو قرن از سر هیکل انگیخته | بر او لاجورد و زر آمیخته | |
لقب کردشان مرد هیت شناس | دو فرخ فرشته ز روی قیاس | |
که در پیکری کایزد آراستش | فرشته بود بر چپ و راستش | |
چو آن هر سه پیکر بدان دلیری | که برد از دو پیکر بهی پیکری | |
ز یونان به دیگر سواد افتاد | حدیث سکندر بدو کرد یاد | |
ثنا رفت از ایشان به هرمرز و بوم | برآرایش دستکاران روم | |
عرب چون بدان دیده بگماشتند | سکندر دگر صورت انگاشتند | |
گمان بودشان کانچه قرنش دراست | نه فرخ فرشته که اسکندر است | |
از این روی در شبهت افتادهاند | که صاحب دو قرنش لقب دادهاند | |
جز این گفت با من خداوند هوش | که بیرون از اندازه بودش دو گوش | |
بر آن گوش چون تاج انگیخته | ز زر داشتی طوقی آویخته | |
ز زر گوش را گنجدان داشتی | چو گنجش ز مردم نهان داشتی | |
بجز سرتراشی که بودش غلام | سوی گوش او کس نکردی پیام | |
مگر کان غلام از جهان درگذشت | به دیگر تراشنده محتاج گشت | |
تراشنده استادی آمد فراز | به پوشیدگی موی او کرد باز | |
چو موی از سر مرزبان باز کرد | بدو مرزبان نرمک آواز کرد | |
که گر راز این گوش پیرایه پوش | به گوش آورم کاورد کس به گوش | |
چنانت دهم گوشمال نفس | که نا گفتنی را نگوئی به کس | |
شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد | سخن نی زبان را فراموش کرد | |
نگفت این سخت با کسی در جهان | چو کفرش همی داشت در دل نهان | |
ز پوشیدن راز شد روی زرد | که پوشیده رازی دل آرد به درد | |
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ | ز دل تنگی آمد به دشتی فراخ | |
به بیغولهای دید چاهی شگرف | فکند آن سخن را در آن چاه ژرف | |
که شاه جهان را درازست گوش | چو گفت این سخن دل تهی شد ز جوش | |
سوی خانه آمد به آهستگی | نگه داشت مهر زبان بستگی | |
خنیده چنین شد کزان چاه چست | برآهنگ آن ناله نالی برست | |
ز چه سربرآورد و بالا کشید | همان دست دزدی به کالا کشید | |
شبانی بیابانی آمد ز راه | نیی دید بر رسته از قعر چاه | |
به رسم شبانان از او پیشه ساخت | نخستش بزد زخم و آنگه نواخت | |
دل خود در اندیشه نگذاشتی | به آن نی دل خویش خوش داشتی | |
برون رفته بد شاه روزی به دشت | در آن دشت بر مرد چوپان گذشت | |
نیی دید کز دور میزد شبان | شد آن مرز شوریده بر مرزبان | |
چنان بود در ناله نی به راز | که دارد سکندر دو گوش دراز | |
در آن داوری ساعتی پی فشرد | برآهنگ سامان او پی نبرد | |
شبان را به خود خواند و پرسید راز | شبان راز آن نی بدو گفت باز | |
که این نی ز چاهی برآمد بلند | که شیرین ترست از نیستان قند | |
به زخم خودش کردم از زخم پاک | نشد زخمه زن تا نشد زخمناک | |
در او جان نه و عشق جان منست | بدین بی زبانی زبان منست | |
شگفت آمد این داستان شاه را | بسر برد سوی وطن راه را | |
چو بنشست خلوت فرستاد کس | تراشنده را سوی خود خواند و بس | |
بدو گفت کای مرد آهسته رای | سخنهای سربسته را سرگشای | |
که راز مرا با که پرداختی | سخن را به گوش که انداختی | |
اگر گفتی آزادی از تند میغ | وگرنه سرت را برد سیل تیغ | |
تراشنده کاین داستان را شنید | به از راست گفتن جوابی ندید | |
نخستین به نوک مژه راه رفت | دعا کرد و با آن دعا کرده گفت | |
که چون شاه با من چنان کرد عهد | که برقع کشم بر عروسان مهد | |
ازان راز پنهان دلم سفته شد | حکایت به چاهی فرو گفته شد | |
نگفتم جز این با کس ای نیک رای | وگر گفتهام باد خصمم خدای | |
چو شه دید راز جگر سفت او | درستی طلب کرد بر گفت او | |
بفرمود کارد رقیبی شگرف | نیی ناله پرورد ازان چاه ژرف | |
چو در پرده نی نفس یافت راه | همان راز پوشیده بشنید شاه | |
شد آگه که در عرضگاه جهان | نهفتیدهی کس نماند نهان | |
به نیکی سرآینده را یاد کرد | شد آزاد و از تیغش آزاد کرد | |
چنان دان که از غنچهی لعل و در | شکوفه کند هر چه آن گشت پر | |
بخاری که در سنگ خارا شود | سرانجام کار آشکارا شود |