ناصر خسرو (قصاید)/چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟) از ناصر خسرو |
' |
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟ | به بستان جامهی زربفت بدریدند خوبانش | |
منقش جامههاشان را کهشان پوشید فروردین | فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش | |
همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود | که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش | |
ز سر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پر درش | به رخ بر بست خورشید آن نقاب خز خلقانش | |
همان که سر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی | خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش | |
یکی گردنده گوئی بر شد از دریا سوی گردون | که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش | |
نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد | چو از دریا برآمد جوش از بحر هر عصیانش | |
نباشد جز که یک میدان نشیب و کوه و هامونش | نیاید بیش یک لقمه خراب و خاک و عمرانش | |
نپوشد جز بدو عالم ز خز و تو ز پیراهن | نگردد جز که از خورشید فرسوده گریبانش | |
بغرد همچو اژدرها چو بر عالم بیاشوبد | ببارد آتش و دود از میان کام و دندانش | |
خزینهی آب و آتش گشت بر گردون که پنداری | زخشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش | |
بمیرد چون بگرید سیر تا هشیار پندارد | که چیزی جز که گریه نیست ترکیب تن و جانش | |
مگر تخت سلیمان است کز دریا سحرگاهان | نباشد زی که و هامون مگر بر باد جولانش | |
چنین تیره چرایی، ای مبارک تخت رخشنده؟ | همانا کز سلیمانت بدزدیدند دیوانش | |
تو مرغان را همی سایه کنی امروز، اگر روزی | تو را سایه همی کردند و، او را نیز، مرغانش | |
فلک را پرده و که را کلاه و خاک را خیمه | میانجی کرد یزدانت میان چرخ و ارکانش | |
چو دایهی مهربانی جمله فرزندان عالم را | همی گردی کجا هستند در آباد و ویرانش | |
به فعل خوب تو خوب است روی زشت تو زی آن | که او مر آفرینش را بداند راه و سامانش | |
نه اندر صورت خوب است زیب مرد و نیکوئی | ولیکن در خوی خوب است خوبیی مرد و در دانش | |
سخن عنوان نامهی مردم آمد، هر که را خواهی | که برخوانی به چشم گوش بنگر سوی عنوانش | |
دو صورت هست مردم را به هر دو بنگر و بررس | به چشم از روی پیدائش به گوش از جان پنهانش | |
نپرسد مرد را کس که «ت چرا رخ نیست چون دیبا؟» | ولیکن «چونکه نادانی؟» بسی گویند مردانش | |
نکوهش مرگ را ماند، ستایش زندگانی را، | چو نادانی بود علت مدان جز علم درمانش | |
بمیرد صورت جسمی، سخن ماند ز ما زنده، | سخن دان را بر این دعوی چو خورشید است برهانش | |
همی طاووس را بکشی ز بهر پر رنگینش | بداری زنده بلبل را ز بهر خوب الحانش | |
به حکمت کوش تا باشد که باشی بلبل یزدان | بمانی جاودان اندر بهشت خلد رضوانش | |
نبینی چند احسان کرد بی طاعت بجای تو؟ | اگر طاعت کنی بی شک مضاعف گردد احسانش | |
نبینی، گر خردمندی، که تو کرسی یزدانی؟ | نبینی کز جهان جز بر تو ننبشته است فرمانش؟ | |
زمین خوان خدای است، ای برادر، پر ز نعمتها | که جز مردم نیابد بر همی از نعمت و خوانش | |
نیابد آن خوشی حیوان که مردم یابد از دنیا | و گرچه زو فزون از ما تواند خورد حیوانش | |
ندارد شادمانش روی خوب و خز و سقلاطون | نبخشد بوی خوش هرگز عبیر و عنبر و بانش | |
بیابان است اگر باع است یکسان است سوی او | نه شاد و خوش کند اینش نه مستوحش کند آنش | |
پدید آمد، پس ای دانا، که عالم خوان یزدان است | و حیوان چونکه طفلانند و جز تو نیست مهمانش | |
مر این را چاشنی پندار و شکرش کن زیادت را | و گر کفرانش پیش آری بترس از بند و تاوانش | |
به چشم دل نکو بنگر ببین این خوان پر نعمت | که بنهاده است پیش تو در این زنگاری ایوانش | |
اگر دانی که مهمانی چرا پس پست ننشستی؟ | بباید بهر تو یکسر زخوان ساران و پایانش | |
که جز تو نیز خواهد بود مهمانان مر ایزد را | که میخواند در این خوانشان ازو افلاک و دورانش | |
تو را افلاک و دوران خواند در میدان یزدانی | برونت رفت باید تا نگردد تنگ میدانش | |
همی خواهندت از میدان برون راندن به دشواری | که با هر خواندهای این است رسم و سیرت و سانش | |
زمان چوگان گردون است و میدان خاک و تو بر وی | مگر گوئی یکی گردنده گوئی پیش چوگانش | |
یکی زندان تنگ است این که باغش ظن برد نادان | سوار است آنکه پندارد که بستان است زندانش | |
حذر کن زین ره افگن یار و بد خو دشمن خندان | که تا خلقت نگیرد ناگهان نشناسی آسانش | |
اگر با میر صحبت کرد میرانید میرش را | و گر با خان برادر شد خیانت دید ازو خانش | |
نیاساید ز بیدادی که مرکب تیز رو دارد | فرو سایدت اگر سنگی که بس تیز است سوهانش | |
بکش نفس ستوری را به دشنهی حکمت و طاعت | بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش | |
یکی غول فریبنده است نفس آرزو خواهت | که بیباکی چرا خورش است و نادانی بیابانش | |
به ره باز آید این گم راه دیوت گر بخواهی تو | مسلمانی بیابد گر خرد باشد سلیمانش | |
که را عقل از فضایل خلعتی دینی بپوشاند | نداند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش | |
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش | ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش | |
مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده | جز آن حیران که حیرانی دگر کردهاست حیرانش | |
مرا گویند بد دین است و فاضل، بهتر آن بودی | که دینش پاک بودی و نبودی فضل چندانش | |
نبیند چشم ناقص طلعت پر نور فاضل را | که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش | |
که چون خفاش نتواند که بیند روی من نادان | زمن پنهان شود زیرا منم خورشید رخشانش | |
مغیلان است جاهل پیشم و، من پیش او ریحان | ندارد پیش ریحانم خطر ناخوش مغیلانش | |
همی گوید «بپرسیدش پس از ایمان به فرقان او | به پیغمبر رسول مصطفی از فضل یارانش | |
اگر کمتر ندارد مر علی را از همه یاران | نباشد جز که باطل زی خدای اسلام و ایمانش» | |
اگر منکر شوم دعویش را بر کفر و جهل من | گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش | |
چرا گوید خردمند آنچه ندهد بر صواب آن | گوایی عقل بی آفت نه نیز آیات فرقانش؟ | |
چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زان کس | که بر اعدای دین بر تیغ محنت بود بارانش؟ | |
از آن سید که از فرمان ربالعرش پیغمبر | وصی کردش در آن معدن که منبر بود پالانش | |
از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر | هوا از چشم خون بارید بر صمصام خندانش | |
شدی حیران و بی سامان و کردی نرم گردن را | اگر دیدی به صف دشمنان سام نریمانش | |
کسی کو دیگری را برگزیند بر چنین حری | بپرسد روز حشر ایزد ز تن بی روی بهتانش |