ناصر خسرو (قصاید)/چرخ پنداری بخواهد شیفتن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (چرخ پنداری بخواهد شیفتن) از ناصر خسرو |
' |
چرخ پنداری بخواهد شیفتن | زان همی پوشد لباس پر درن | |
شاخ را بنگر چو پشت دل شده | برگ را بنگر چو روی ممتحن | |
ابر آشفته برآمد وز دمن | بوستان پرگشت از اطلال و دمن | |
زیر میغ تیره قرص آفتاب | چون نشسته گرد بر زرین لگن | |
باد مهر مهرگان چون برفگند | چرخ را از ابر تیره پیرهن | |
آفتاب از اوج زی دریا شتافت | تا بشوید گرد و خاک از خویشتن | |
شاه رومی چون هزیمت شد ز ما | شاه زنگی کینه خواهد آختن | |
زین قبل می کرد باید هر شبی | دختران آسمان را انجمن | |
دوش نامد چشمم از فکرت فراز | تا چه میخواهد ز من جافی زمن | |
شب سیاه و چرخ تیره من چو مور | گرد گردان اندر این پر قیر دن | |
چون زشب نیمی بشد گفتم مگر | باز شد مر دهر داهی را دهن | |
زهر تابنده ز چرخ تیره جرم | همچو خالی از یقین بر روی ظن | |
نور راه کهکشان تابان درو | چون به سوده لاجورد اندر لبن | |
وان ثریا چون ز دست جبرئیل | مانده نوری بر قفای اهرمن | |
جیش چرخ از نور پوشیده سلاح | فوج خاک از قیر پوشیده کفن | |
ای سپاهی کز سر خاور بود | هر شبی تا باخترتان تاختن | |
از نهیب تیرتان هر شب زمین | ز ابر تیره پیش روی آرد مجن | |
لرز لرزنده غضنفر در عرین | ترس ترسنده عقاب اندر و کن | |
از چه میترسد به شب هر جانور؟ | از بد این دهر پر مکر و محن | |
ای به غفلت خفته زیر دام دهر | ایمنی چون یافتی زین مفتنن؟ | |
دام و دد را دام میسازی و باز | دام توست این گنبد بسیار فن | |
روز و شب را دهر حبلی ساخته است | کشت خواهدمان بدین پیسه رسن | |
خویشتندار، ای جوان، از پیر دهر | تات نفریبد به غدر این پیرزن | |
من ندیدم گنده پیری همچنین | مرگ ریس و شر باف و مکر تن | |
نیستش کار، ای برادر، روز و شب | جز که خالی کردن از شویان وطن | |
گر ندانی کوچه خواهد با تو کرد | نیک بنگر تا چه کرد از بد به من | |
بر سرم یک دسته مرزنگوش بود | کرد مرزنگوش را سحرش سمن | |
مر مرا بفریفت از آغاز کار | تا شدم بریان به مهرش جان و تن | |
تن بدو دادم چنین تا گوشتم | خورد و اکنون می بسوزد باب زن | |
دل بگردان زو و گرد او مگرد | سربکش زین بدنشان و دل بکن | |
آفتاب آز اگر رنجه کندت | از نمیدی چترکی بر سر فگن | |
لشکر آز و نیاز و حرص را | خواردار و بشکر و بر هم شکن | |
خلق یکسر بتپرستان گشتهاند | جانهاشان چون شمن شد، بت بدن | |
بتبرست از بتپرست و تو همی | رست نتوانی از این ملعون و ثن | |
بت نشسته در میان پیرهنت | تو همی لعنت کنی بر برهمن | |
خویشتن بشناس و بر خود باز کن | چشم دل وز سرت بیرون کن وسن | |
ور به دین اندر بخواهی داد داد | عهد بوالقاسم بگیز از بوالحسن |