ناصر خسرو (قصاید)/هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش) از ناصر خسرو |
' |
هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش | بر نسبت او نیست گوا به ز فعالش | |
زیرا که درختی که مر او را نشناسند | بارش خبر آرد که چه بوده است نهالش | |
قول تو چه بار است و تو پربار درختی | آباد درختی که چو خرماست مقالش! | |
فضل و ادب مرد مهین نسبت اوی است | شاید که نپرسی ز پدر وز عم خالش | |
از کوزه چو آب خوش خوردی نبود باک | گر چون خز ادکن نبود نرم سفالش | |
در حکمت و علم است جمال تن مردم | نه در حشم و اسپ و جمال است جمالش | |
آنجا که سخن دان بگشاید در منطق | از مرد سخن هرگز گویند نعالش؟ | |
نفسی که ندارد پر و بال از حکم و علم | آنجا که بود علم بسوزد پر و بالش | |
گر دانا پرسد که «چرا خاک چو شد سنگ | چون خاک نیاغازد چون آب زلالش؟» | |
بس حلق گشاده به خرافات و محالات | کو بسته شود سخت بدین سست سالش | |
گر نیست به جعبهش در چون تیر مقالی | کس دست نگیرند ز پیروز و ینالش | |
ور نیست به دیبا تنش آراسته، شاید، | چون خویشتن آراست به دیبای خصالش | |
جهل آتش جان آمد و جان نال جهالت | وز آتش نادان نرهد هرگز نالش | |
چون زانچه نداندش بپرسند سالی | از هول شود زایل ازو خوابش و هالش | |
وز گاه بیفتد به سوی چاه فرودین | وز صدر برانند سوی صف نعالش | |
ای کرده تو را بسته و مطواع فلان میر | آن میخ کشن ساز و سیه اسپ عقالش | |
تو همبر آن میر شوی گر طمع خویش | بیرون کنی از دولت و از نعمت و مالش | |
میری بود آنکو چو به گرمابه درآید | خالی شود از ملکت و از جاه و جلالش؟ | |
وانجا که سخن خیزد از چند و چه و چون | دانای سخن پیشه بخندد ز اقوالش! | |
بل میر حکیمی است که اندر دل اوی است | خیل و حشم و مملکت و گنج و رجالش | |
وانجا که سخن خیزد از آیات الهی | سقراط سزد چاکرو ادریس عیالش | |
آن را نبرم مال همی ظن که خداوند | در سنگ نهادهاست و در این خاک و رمالش | |
بل مال یکی جوهر عالی است که دانا | داند که خرد شاید صندوق و جوالش | |
آن مال خدای است که زنهار نهادهاست | اندر دل پاکیزهی پیغمبر و آلش | |
آن آب حیات است که جاوید بماند | نفسی که ازین داد کریم متعالش | |
زین مال و ازین آب رسید احمد تازی | در عالم گویندهی دانا به کمالش | |
نور ازلی را چو دلش راست به پذیرفت | الله زمین شد که ندیدند مثالش | |
وز برکت این نور فرو خواند قران را | بنبشته بر افلاک و بر و بحر و جبالش | |
وان کس که همی گوید کاواز شنودی | مندیش از آن جاهل و منیوش محالش | |
وین نور بر اولاد نبی باقی گشته است | کز نفس پیمبر به وصی بود وصالش | |
زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان | نه نیز ز کاری بگرفته است ملالش | |
زین نور بیابی تو اگر سخت بکوشی | با آنکه نیابی ز همه خلق همالش | |
آن کس که گرش اعمی در خواب بیند | روشن شودش دیده ز پر نور خیالش | |
آن کس که اگر نامش بر دهر بخوانند | فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش | |
تا بود قضا بود وفادار یمینش | تا هست قدر هست رضاخواه شمالش | |
عالم به مثل بدخو و ناساز عروسی است | وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش | |
هر کو به زنا قصد جهان دارد از اوباش | بس زود بیارند در این ننگ و نکالش | |
کی نرم کند جز که به فرمان روانش | این شیر به زیر قدمت گردن و یالش؟ | |
تا سعد خداوند به من بنده بپیوست | بگسست زمن دهر و برستم ز وبالش | |
امروز کزو طالع مسعود شدهستم | از دهر کی اندیشم وز بیم زوالش؟ | |
هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد | گر شیر نر است او، بخورد ماده شگالش | |
ور طالع فالش به مثل مشتری آید | مریخ نهد داغی بر طلعت فالش |