ناصر خسرو (قصاید)/نبینی بر درخت این جهان بار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (نبینی بر درخت این جهان بار) از ناصر خسرو |
' |
نبینی بر درخت این جهان بار | مگر هشیار مرد، ای مرد هشیار | |
درخت این جهان را سوی دانا | خردمند است بار و بیخرد خار | |
نهان اندر بدان نیکان چنانند | که خرما در میان خار بسیار | |
مرا گوئی «اگر دانا و حری | به یمگان چون نشینی خوار و بی یار؟» | |
به زنهار خدایم من به یمگان | نکو بنگر، گرفتارم مپندار | |
نگوید کس که سیم و گوهر و لعل | به سنگ اندر گرفتارند یا خوار | |
اگر خوار است و بیمقدار یمگان | مرا اینجا بسی عز است و مقدار | |
اگرچه مار خوار و ناستوده است | عزیز است و ستوده مهرهی مار | |
نشد بیقدر و قیمت سوی مردم | ز بی قدری صدف لولی شهوار | |
گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند | نروید جز که در سرگین و شد یار | |
توی بار درخت این جهان، نیز | درختی راستی بارت ز گفتار | |
تو خواهی بار شیرین باش بیخار | به فعل اکنون و، خواهی خار بیبار | |
اگر بار خرد داری، وگر نی | سپیداری سپیداری سپیدار | |
نماند جز درختی را خردمند | که بارش گوهر است و برگ دینار | |
به از دینار و گوهر علم و حکمت | کرا دل روشن است و چشم بیدار | |
درختت گر ز حکمت بار دارد | به گفتار آی و بار خویش میبار | |
اگر شیرین و پر مغز است بارت | تو را خوب است چون گفتار کردار | |
وگر گفتار بیکردار داری | چو زر اندود دیناری به دیدار | |
به پیکان سخن بر پیش دانا | زبانت تیر بس، لبهات سوفار | |
سخن را جای باید جست، ازیرا | به میدان در، رود خوش اسپ رهوار | |
سخن پیش سخندان گو، ازیرا | سرت باید نخست، آنگاه دستار | |
جز اندر حرب گاه سخت، پیدا | نیاید هرگز از فرار کرار | |
سخن بشناس و آنگه گو ازیرا | که بینقطه نگردد خط پرگار | |
سخن را تا نداری پاک از زنگ | ز دلها کی زداید زنگ و زنگار | |
چرا خامش نباشی چون ندانی؟ | برهنه چون کنی عورت به بازار؟ | |
چه تازی خر به پیش تازی اسپان؟ | گرفتاری به جهل اندر گرفتار | |
چه بودت گر نه دیوت راه گم کرد | که با موزه درون رفتی به گلزار؟ | |
پزشکی چون کنی کس را؟ که هرگز | نیابد راحت از بیمار، بیمار | |
مرنجان جان ما را گر توانی | بدین گفتار ناهموار، هموار | |
ز جهل خویش چون عارت نیاید؟ | چرا داری همی زاموختن عار؟ | |
اگر ناری سر اندر زیر طاعت | به محشر جانت بیرون ناری از نار | |
برنجان تن به طاعتها که فردا | به رنج تن شود جانت بیآزار | |
مخور زنهار بر کس گر نخواهی | که خواهی و نیابی هیچ زنهار | |
سبک باری کنی دعوی و آنگاه | گناهان کرده بر پشتت به انبار | |
چو کفتاری که بندندش بعمدا | همی گوید که «اینجاست نیست کفتار» | |
گر آسانی همی بایدت فردا | مگیر از بهر دنیا کار دشوار | |
که دنیا را نه تیمار است و نه مهر | ز بهر تن مباش از وی به تیمار | |
نهنگی بد خوی است این زو حذر کن | که بس پر خشم و بیرحم است و ناهار | |
جهان را نو به نو چند آزمایی؟ | همان است او که دیده ستیش صد بار | |
به دین زن دست تا ایمن شوی زو | که دین دوزد دهانش را به مسمار | |
چو تو سالار دین و علم گشتی | شود دنیا رهی پیش تو ناچار | |
به کار خویش خود نیکو نگه کن | اگر میداد خواهی، داد پیش آر | |
مکن گر راستی ورزید خواهی | چو هدهد سر به پیش شه نگون سار | |
حذر دار از عقاب آز ازیرا | که پر زهر آب دارد چنگ و منقار | |
اگر با سگ نخواهی جست پرخاش | طمع بگسل زخون و گوشت مردار | |
وگر نی رنج خویش از خویشتن بین | چو رویت ریش گشت و دستت افگار | |
زحجت پند بشنو کاگه است او | ز رسم چرخ دوار ستمگار | |
نکرد از جملگی اهل خراسان | کسی زو بیشتر با دهر پیکار | |
به دین رست آخر از چنگال دنیا | به تقدیر خدای فرد و قهار | |
گر از دنیا برنجی راه او گیر | که زین بهتر نه راه است و نه هنجار |