ناصر خسرو (قصاید)/دگر ره باز با هر کوهساری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (دگر ره باز با هر کوهساری) از ناصر خسرو |
' |
دگر ره باز با هر کوهساری | بخار آورد پیدا خار خاری | |
همان شخ کهش حریرین بود قرطه | همی از خر بر بندد ازاری | |
به ابر اندر حصاری گشت کهسار | شنودهستی حصاری در حصاری | |
همی فرش پرندین برنوردد | شمال اکنون زهر کوهی و غاری | |
خزان از مهرگان دارد پیامی | سوی هر باغ و دشت مرغزاری | |
پر از بادست که را سر دگر بار | گرانتر زو ندیدم بادساری | |
چو ابدالان همیشه در رکوع است | به باغ اندر ز بر هر میوهداری | |
ز هر شاخی یکی میوه در آویخت | چو از پستان مادر شیرخواری | |
چو مستوفی شد اکنون، زان بخواهد | شمال از هر درخت اکنون شماری | |
ز چندین پر زر و زیور عروسان | کنون تا نه فراوان روزگاری | |
نماند با عروسی روی بندی | نه طوق و یارهای یا گوشواری | |
بهر حمله شمال اکنون بریزد | گنه ناکرده خون لالهزاری | |
بلی زار است کار گل ولیکن | به زاری نیست همچون لاله زاری | |
به خون اندر همی غلتد که دهقان | نبیند خون او را خواستاری | |
بهی برشاخ ازاین اندوه مانده است | نژند و زرد همچون سوکواری | |
جهان چون شاد خواری بود لیکن | بماند آن شاد خوار اکنون چوخواری | |
به پیری و به خواری باز گردد | به آخر هر جوان و شاد خواری | |
جهان با هیچکس صحبت نجوید | کزو بر ناورد روزی دماری | |
چو گشت آشفته گردد پیشگاهی | رهی و بنده پیش پیشکاری | |
خر بدخوست این پر بار محنت | حرونی پر عواری بیفساری | |
نیابی از خردمندان کسی را | که او را اندر این خر نیست باری | |
نگه کن تا بر این خر کس نشسته است | که این بد خر نکردهستش فگاری | |
ازو پرهیز کن چون گشتی آگاه | که جز فعل بد او را نیست کاری | |
منش بسیار دیدم و آزمودم | چه گویم؟ گویم این ماری است، ماری | |
جز از غدر و جفا هرچند گشتم | ندیدم کار او را پود و تاری | |
کجا نوری پدید آید همآنجا | ز بد فعلی برانگیزد غباری | |
تو را چون غمگساری داد گیتی | دلت شاد است و داری کاروباری | |
نهای آگه که گر غمی نبودی | نبایستت هرگز غمگساری | |
نباید تا نباشد جرم عذری | نه صلحی، تا نباشد کارزاری | |
جهان جای خلاف و بر فرودست | جزین مر مردمان را نیست کاری | |
تو معذوری که نشناسیش ازیرا | نخستهستت هنوز از دهر خاری | |
تو با او، ای پسر، روگر خوش آمدت | پدر را هیچ عذری نیست باری | |
گرفتم در کنارش روزگاری | کنون شاید کزو گیرم کناری | |
اگر من به اختیارم برتن خویش | نکردم جز که پرهیز اختیاری | |
خلاف است اهل دین را اهل دنیا | بداند هر حکیمی بیمداری | |
نکرد این اختیار از خلق عالم | جز ابدالی حکیمی بختیاری | |
مرا دین است یارو جفت،هرگز | اگر حق را نباشد حقگزاری | |
اگر با من نسازند اهل دنیا | به من بر آن نباشد هیچ عاری | |
خرد ما را به کار آید اگر چند | نمیدارد به کارش نابکاری | |
خرد بار درخت مردم آمد | بدو باغی جدا گشت از چناری | |
خرد بر دلت بنگاری ازیرا | ازو به نیست مر دل را نگاری | |
سواری گر خرد برتو سوار است | که همچون تو نبیند کس سواری | |
مرا شهری است این دل پر ز حکمت | مرا بین تا ببینی شهریاری | |
بگوش دل نگر زی من که چشمت | یکی از من نبیند از هزاری | |
ببین در لفظ و معنیها و رمزم | بهاری در بهاری در بهاری | |
مرا این روزگار آموزگار است | کزین به نیستمان آموزگاری | |
ز بسیاری که بردم بار رنجش | شدم، گرچه نبودم، بردباری | |
مجوی از کس شکاری گر نخواهی | که جوید دیگری از تو شکاری | |
خردمندا، تو را شعرم نثار است | نثاری کان به است از هر نثاری |