ناصر خسرو (قصاید)/دور باش ای خواجه زین بیمر گله
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (دور باش ای خواجه زین بیمر گله) از ناصر خسرو |
' |
دور باش ای خواجه زین بیمر گله | کهت نیاید چیز حاصل جز گله | |
هر که در ره با گلهی خوگان رود | گرد و درد و رنج یابد زان گله | |
خانه خالی بهتر از پر شیر و گرگ | دانیال این کرد بر دانا مله | |
همچو بلبل لحن و دستانها زنند | چون لبالب شد چمانه و بلبله | |
وز نهیب مذن و بانگ نماز | اندرون افتد به تنشان زلزله | |
آب تیره است این جهان، کشتیت را | بادبان کن دانش و طاعت خله | |
گر کله زد جاهلی با بخت بد | مر تو را با او نباید زد کله | |
چون کله گم کرد نادان مر تو را | کی تواند دید هرگز با کله؟ | |
با عمل مر علم دین را راست دار | آن ازین کمتر مکن یک خردله | |
کار بیدانش مکن چون خر، منه | در ترازو بارت اندر یک پله | |
چون به نادانی کند مزدور کار | گرسنه خسپد به شب دست آبله | |
چون نشوئی دل به دانش همچنانک | موی را شوئی به آب آمله؟ | |
علم خورد و برد خود گستردهاند | پیش این انبوه و گمره قافله | |
پیش این گاوان که هرگزشان نبود | دل به کاری جز به کار حوصله | |
نان همی جوید کسی کو میزند | دست بر منبر به بانگ و مشغله | |
زیمله بر تو نهاده است آن خسیس | چون کشی گر خر نگشتی زیمله | |
عقل تاویل است و دوشیزه نهان | چون به برگ حنظل اندر حنظله | |
علم حق آن است، از آن سو کش عنان | عامه را ده جمله علم خربله | |
پای پاکیزه برهنه به بسی | چون به پا اندر دریده کشکله | |
علم تاویلی به تنزیل اندر است | وز مثل دارد به سر بر قوفله | |
مصقله است این علم، زنگ جهل را | چیز نزداید مگر کاین مصقله | |
عهد یزدان است کلید و، قفل او | نیست جز ترفند تقلیدی یله | |
ای سپرده دل به دنیا، وقت بود | که شوی مر علم دین را یکدله | |
دهر بد گوهر به شر آبستن است | جز بلا هرگز نزاد این حامله | |
دست ازو درکش چو مردان پیش ازانک | در کشندت زیر شر و ولوله | |
چون نگیری سلسله داوودوار؟ | پیش توست آویخته آن سلسله | |
گر به تاریکی همی چشمت ندید | حجت اینک داشت پیشت مشعله |