ناصر خسرو (قصاید)/جهان را دگرگونه شد کارو بارش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (جهان را دگرگونه شد کارو بارش) از ناصر خسرو |
' |
جهان را دگرگونه شد کارو بارش | برو مهربان گشت صورت نگارش | |
به دیبا بپوشید نوروز رویش | به لولو بشست ابر گرد از عذارش | |
به نیسان همی قرطهی سبز پوشد | درختی که آبان برون کرد ازارش | |
گهی در بارد گهی عذر خواهد | همان ابر بدخوی کافور بارش | |
که کرد این کرامت همان بوستان را | که بهمن همی داشتی زارو خوارش؟ | |
پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش | پر از در شهوار شد گوشوارش | |
به صحرا بگسترد نیسان بساطی | که یاقوت پود است و پیروزه تارش | |
گر ارتنگ خواهی به بستان نگه کن | که پر نقش چین شد میان و کنارش | |
درم خواهی از گلبانش گذر کن | وشی بایدت مگذر از جویبارش | |
چرا گر موحد نگشته است گلبن | چنین در بهشت است هال و قرارش | |
وگر آتش است اندر ابر بهاری | چرا آب ناب است بر ما شرارش؟ | |
شکم پر ز لولوی شهوار دارد | مشو غره خیره به روی چو قارش | |
نگه کن بدین کاروان هوایی | که کافور و در است یکرویه بارش | |
سوی بوستانش فرستاده دریا | به دست صبا داده گردون مهارش | |
که دیده است هرگز چنین کاروانی | که جز قطره باری ندارد قطارش؟ | |
به سال نو ایدون شد این سال خورده | که برخاست از هر سوی خواستارش | |
چو حورا که آراست این پیرزن را؟ | همان کس که آراست پیرار و پارش | |
کناره کند زو خردمند مردم | نگیرد مگر جاهل اندر کنارش | |
دروغ است گفتارهاش، ای برادر | به هرچهت بگوید مدار استوارش | |
فریبنده گیتی شکارت نگیرد | جز آنگه که گوئی «گرفتم شکارش» | |
به جنگ من آمد زمانه، نبینی | سرو روی پر گردم از کارزارش | |
چو دود است بیهیچ خیر آتش او | چو بید است بیهیچ بر میوه دارش | |
به خرما بنی ماند از دور لیکن | به نسیه است خرما و نقد است خارش | |
نخرد بجز غمر خارش به خرما | ازین است با عاقلان خارخارش | |
پر از عیب مردم ندارد گرامی | کسی را که دانست عیب و عوارش | |
بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا، | به بیخیر خارش، به بینور نارش | |
سوی دهر پر عیب من خوار ازانم | که او سوی من نیز خوار است بارش | |
به دین یافته است این جهان پایداری | اگر دین نباشد برآید دمارش | |
چو من از پس دین دویدم بباید | دویدن پس من به ناچار و چارش | |
چو من مرد دینم همی مرد دنیا | نه آید به کارم نه آیم به کارش | |
نبیند زمن لاجرم جز که خواری | نه دنیا نه فرزند زنهار خوارش | |
کسی را که رود و می انده گسارد | بود شعر من هرگز انده گسارش؟ | |
تو،ای بیخرد، گر خود از جهل مستی | چه بایدت پس خمر و رنج خمارش؟ | |
نبید است و نادانی اصل بلایی | که مرد مهندس نداند شمارش | |
یکی مرکب است، ای پسر، جهل بدخوی | که بر شر یازد همیشه سوارش | |
یکی بدنهال است خمر، ای برادر | که برگش همه ننگ و، عار است بارش | |
نیارم که یارم بود جاهل ایرا | کرا جهل یار است یار است مارش | |
نگر گرد میخواره هرگز نگردی | که گرد دروغ است یکسر مدارش | |
چو دیوانه میخواره هرچهت بگوید | نه بر بد نه بر نیک باور مدارش | |
به خواب اندرون است میخواره لیکن | سرانجام آگه کند روزگارش | |
کسی را که فردا بگریند زارش | چگونه کند شادمان لالهزارش؟ | |
جهان دشمنی کینهدار است بر تو | نباید که بفریبدت آشکارش | |
من آگاه گشته ستم از غدر و غورش | چگونه بوم زین سپس یار غارش | |
نهام یار دنیا به دین است پشتم | که سخت و بلند است و محکم حصارش | |
در این حصار از جهان کیست؟ آن کس | که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش | |
هزبری که سرهای شیران جنگی | ببوسند خاک قدم بندهوارش | |
به مردی چو خورشید معروف ازان شد | که صمصام دادش عطا کردگارش | |
به زنهار یزدان درون جای یابی | اگرجای جوئی تو در زینهارش | |
اگر دهر منکر شود فضل او را | شود دشمن دهر دلیل و نهارش | |
که دانست بگزاردن فام احمد | مگر تیغ و بازوی خنجر گزارش | |
علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر | ز بیم قوی نیزهی مار سارش | |
خطیبان همه عاجز اندر خطابش | هزبران همه روبه اندر غبارش | |
همه داده گردن به علم و شجاعت | وضیع و شریف و صغارو کبارش | |
چه گویم کسی را که ابلیس گمره | کشیدهاست از راه یک سو فسارش؟ | |
بگویم چو گوید «چهارند یاران» | بیاهنجم از مغز تیره بخارش | |
چهار است ارکان عالم ولیکن | یکی برتر و بهتر است از چهارش | |
چهار است فصل جهان نیز ولیکن | بر آن هرسه پیداست فضل بهارش | |
دهد راز دل عاقلی جز به مردم | اگر چند نزدیک باشد حمارش؟ | |
هگرز آشنایی بود همچو خویشی | که پیوسته زو شد نبی را تبارش؟ | |
علی بود مردم که او خفت آن شب | به جای نبی بر فراش و دثارش | |
همه علم امت به تایید ایزد | یکی قطرهی خرد بود از بحارش | |
گر از جور دنیا همی رست خواهی | نیابی مرادت جز اندر جوارش | |
من آزاد آزاد گردان اویم | که بنده است چون من هزاران هزارش | |
یکی یادگار است ازو بس مبارک | منت ره نمایم سوی یادگارش | |
فلک چاکر مکنت بیکرانش | خرد بندهی خاطر هوشیارش | |
درختی است عالی پر از بار حکمت | که به اندیشه بایدت خوردن ثمارش | |
اگر پند حجت شنودی بدو شو | بخور نوش خور میوهی خوش گوارش | |
مترس از محالات و دشنام دشمن | که پر ژاژ باشد همیشه تغارش |