ناصر خسرو (قصاید)/تا کی خوری دریغ ز برنائی؟
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (تا کی خوری دریغ ز برنایی؟) از ناصر خسرو |
' |
تا کی خوری دریغ ز برنایی؟ | زین چاه آرزو ز چه برنایی؟ | |
دانست بایدت چو بیفزودی | کاخر، اگرچه دیر، بفرسایی | |
بنگر که عمر تو به رهی ماند | کوتاه، اگر تو اهل هش و رایی | |
هر روز منزلی بروی زین ره | هرچند کارمیده و بر جایی | |
زیر کبود چرخ بیآسایش | هرگز گمان مبر که بیاسایی | |
بر مرکب زمانه نشستهستی | زو هیچ رو نهای که فرود آئی | |
پیری نهاد خنجر بر نایت | تا کی خوری دریغ ز برنایی؟ | |
ناخن ز دست حرص به خرسندی | چون نشکنی و پست نپیرایی؟ | |
جان را به آتش خرد و طاعت | از معصیت چرا که نپالایی؟ | |
پنجاه سال براثر دیوان | رفتی به بیفساری و رسوایی | |
بر معصیت گماشته روز و شب | جان و دل و دو گوش و دو بینایی | |
یک روز چونکه نیکی بلفنجی | کمتر بود ز رشتهی یکتایی | |
بند قبای چاکری سلطان | چون از میان ریخته نگشایی | |
فرمان کردگار یله کرده | شه را لطف کنی که «چه فرمایی؟» | |
مذن چو خواندت زپی مسجد | تو اوفتاده ژاژ همی خایی | |
ور شاه خواندت به سوی گلشن | ره را به چشم و روی بپیمایی | |
تا مذهب تو این بود و سیرت | جز مرجحیم را تو کجا شایی؟ | |
در کار خویش غافل چون باشی؟ | بر خویشتن مگر به معادایی! | |
چون سوی علم و طاعت نشتابی؟ | ای رفتنی شده چه همی پایی؟ | |
بی علم دین همی چه طمع داری؟ | در هاون آب خیره چرا سایی؟ | |
عاصی سزای رحمت کی باشد؟ | خورشید را همی به گل اندایی! | |
رحمت نه خانهای است بلند و خوش | نه جامهای است رنگی و پهنایی! | |
دین است و علم رحمت، خود دانی | او را اگر تو ز اهل تلایی | |
رحمت به سوی جان تو نگراید | تا تو بهسوی رحمت نگرایی | |
بخشایش از که چشم همی داری؟ | برخویشتن خود از چه نبخشایی؟ | |
یک چند اگر زراه بیفتادی | زی راه باز شو که نه شیدایی | |
شاید که صورت گنهانت را | اکنون به دست توبه بیارایی | |
اول خطا ز آدم و حوا بد | تو هم ز نسل آدم وحوایی | |
بشتاب سوی طاعت و زی دانش | غره مشو به مهلت دنیایی | |
آن کن ز کارها که چو دیگر کس | آن را کند بر آنش تو بستایی | |
در کارهای دینی و دنیایی | جز همچنان مباش که بنمایی | |
زنهار که بهسیرت طراران | ارزن نموده ریگ نپیمایی | |
با مردم نفایه مکن صحبت | زیرا که از نفایه بیالایی | |
چون روزگار برتو بیاشوبد | یک چند پیشه کن تو شکیبایی | |
زیرا که گونه گونه همی گردد | جافی جهان ،چو مردم سودایی | |
بر صحبت نفایه و بیدانش | بگزین بهطبع وحشت تنهایی | |
بر خوی نیک و عدل وکم آزاری | بفزای تا کمال بیفزایی | |
ای بیوفا زمانه تو مر ما را، | هرچند بیوفایی ،در بایی | |
ز آبستنی تهی نشوی هرگز | هرچند روز روز همی زایی | |
زیرا ز بهر نعمت باقی تو | سرمایه توانگری مایی | |
پیدات دیگر است و نهان دیگر | باطن چو خا رو ظاهر خرمایی | |
امروز هرچهمان بدهی، فردا | از ما مکابره همه بربایی | |
داند خرد همی که بر این عادت | کاری بزرگ را شده برپایی | |
جان گوهر است و تن صدف گوهر | در شخص مردمی و تو دریایی | |
بل مردم است میوه تو را و، تو | یکی درخت خوب مهیایی | |
معیوب نیستی تو ولیکن ما | بر تو نهیم عیب ز رعنایی | |
ای حجت زمین خراسان تو | هرچند قهر کردهی غوغایی | |
پنهان شدی ولیک به حکمتها | خورشیدوار شهره و پیدایی | |
از شخص تیره گرچه به یمگانی | از قول خوب بر سر جوزایی | |
از هرچه گفتهام نه همی جویم | جز نیکی، ای خدای تو دانایی |