ناصر خسرو (قصاید)/به راه دین نبی رفت ازان نمییاریم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (به راه دین نبی رفت ازان نمییاریم) از ناصر خسرو |
' |
به راه دین نبی رفت ازان نمییاریم | که راه با خطر و ما ضعیف و بییاریم | |
چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر | بجز به شب نرویم، ای پسر، سزاواریم | |
ازین به ستان ستاره به روز پنهانیم | ز چشم خلق و به شب رهبریم و بیداریم | |
وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم | چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم | |
به حکمت است و خرد بر فرود مردان را | و گرنه ما همه از روی شخص همواریم | |
یکی ز ما چو گل است و یکی چو خار به طبع | اگرچه یکسره جمله به سان گلزاریم | |
سخن به علم بگوئیم تا ز یکدیگر | جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم | |
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست | که بیسخن من و تو هردو نقش دیواریم | |
جهان، خدای جهان را مثل چوبستانی است | که ما به جمله بدین بوستان در اشجاریم | |
بیای تا من و تو هر دو، ای درخت خدا، | ز بار خویش یکی چاشنی فرو باریم | |
لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوئیم | که ما ز مشغلهی تو ز خانه آواریم | |
اگر تو ای بخرد ناصبی مسلمانی | تو را که گفت که ما شیعت اهل زناریم؟ | |
محمد و علی از خلق بهترند چه بود | گر از فلان و فلان شان بزرگتر داریم؟ | |
خزینهدار خدایندو، سرهای خدای | همی به ما برسانند کاهل اسراریم | |
به غار سنگین در نه، به غار دین اندر | رسول را، ز دل پاک صاحب الغاریم | |
ز علم بهرهی ما گندم است و بهر تو کاه | گمان مبر که چو تو ماستور و که خواریم | |
به خمر دین چو تو خر، مست گشتهای شاید | که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم | |
ز بهر تو که همی خویشتن هلاک کنی | به بی هشی، همگان روز و شب به تیماریم | |
چو آگهیم که مستی و بیخرد، ما را | اگرچه سخت بیازاری از تو نازاریم | |
وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی | همیشه با تو به حکمت دهان به مسماریم | |
تو را که مار گزیدهاست حیله تریاق است | ز ما بخواه، گمان چون بری که ما ماریم؟ | |
تو گرد چون و چرا گر همی نیاری گشت | چرا و چون تو را ما به جان خریداریم | |
خرد ز بهر چه دادندمان، که ما به خرد | گهی خدایپرست و گهی گنهکاریم؟ | |
«مکن بدی تو و نیکی بکن» چرا فرمود | خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم؟ | |
چرا که گرگ ستمگاره نیست سوی خدای | به فعل خویش گرفتار و ، ما گرفتاریم؟ | |
چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی | کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم؟ | |
چرا بر آهو و نخچیر روزه نیست و نماز؟ | چرا من و تو بدین کارها گرانباریم؟ | |
چه داد یزدان ما را ز جملگی حیوان | مگر خرد که بدان بر ستور سالاریم؟ | |
اگر به فضل و خرد بر خران خداوندیم | همان به فضل و خرد بندگان جباریم | |
خرد تواند جستن ز کار چون و چرا | که بیخرد به مثل ما درخت بیباریم | |
خرد چرا که نجوید که ما به امر خدای | چرا که یک مه تا شب به روز ناهاریم؟ | |
به خون ناحق ما را چرا نمیراند | خدای، گر سوی او خونی و ستمگاریم؟ | |
وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنیم | نه بندهایم خداوند را که قهاریم | |
وگر به خواست وی آید همی گناه از ما | نهایم عاصی بل نیک و خوب کرداریم | |
اگر مر این گره سخت را تو بگشایی | حقت به جان به دل بندهوار بگزاریم | |
وگر تو گرد چنین کارها نیاری گشت | مگرد، وز بر ما دور شو، که ما یاریم | |
وگر بپرسی از این مشکلات مر ما را | به پیش حملهی تو پای، سخت بفشاریم | |
به دست خاطر روشن بنای مشکل را | برآوریم به چرخ و به زر بنگاریم | |
مبارزان سپاه شریعتیم و قران | از آنکه شیعت حیدر، سوار کراریم | |
به نزد مردم بیمار ناخوش است شکر | شگفت نیست که ما نزد تو ز کفاریم | |
یکی ز ما و هزار از شما اگر چه شما | چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم | |
سپه نباشد پانصد ستور بر یک مرد | روا بود که شما را سپاه نشماریم |