ناصر خسرو (قصاید)/ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز) از ناصر خسرو |
' |
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز | روز ناز تو گذشتهاست بدو نیز مناز | |
ناز دنیا گذرنده است و تو را گر بهشی | سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز | |
گر بدان ناز تو را باز نیاز است امروز | آن تو را تخم نیاز ابدی بود نه ناز | |
از آن ناز گذشته بگرفته است تو را | بند آن ناز تو را چیست مگر مایهی آز؟ | |
کار دنیای فریبنده همه تاختن است | پس دنیای فریبندهی تازنده متاز | |
چون چغرگشت بناگوش چو سیسنبر تو | چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز؟ | |
عمر پیری چو جوانی مدهای پیر به باد | تیرت انداخته شد نیز کمان را منداز | |
گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی | تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز | |
باز گرد از بدو بر نیک فراز آر سرت | به خرد کوش، چو دیوان چه دودی باز فراز؟ | |
باز باید شدن از شر سوی خیر به طبع | کز فرازی سوی گو گوی به طبع آید باز | |
جفت خیر است خرد، زو ستم و شر مخواه | خیره مر آب روان را چه کنی سر به فراز؟ | |
خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان | باز گرد، ای سره انجام، بدان نیک آغاز | |
خرد است آنکه تو را بنده شدهستند بدو | به زمین شیر و پلنگ و به هوا باشه و باز | |
خرد آن است که چون هدیه فرستاد به تو | زو خداوند جهان با تو سخن گفت به راز | |
چون به بازار جهان خواست فرستاد همیت | مر تو را زو خرد و علم عطا بود و جهاز | |
بر سر دیو تو را عقل بسنده است رقیب | به ره خیره تو را علم بسنده است نهاز | |
گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین | چون تو خود مینگری من نکنم قصه دراز | |
آب جوئی و، سقا را چو سفال است دهان | حله خواهی تو و، شلوار ندارد بزاز | |
علما را که همی علم فروشند ببین | به ربایش چو عقاب و به حریصی چو گراز | |
هر یکی همچو نهنگی و ز بس جهل و طمع | دهن علم فراز و دهن رشوت باز | |
گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب | طبع ساز وطربی یابیش و رود نواز | |
می جوشیده حلال است سوی صاحب رای | شافعی گوید شطرنج مباح است بباز | |
صحبت کودکک ساده زنخ را مالک | نیز کردهاست تو را رخصت و داده است جواز | |
می و قیمار و لواطت به طریق سه امام | مر تو را هر سه حلال است، هلا سر بفراز! | |
اگر این دین خدای است و حق این است و صواب | نیست اندر همه عالم نه محال و نه مجاز | |
آنکه بر فسق تو را رخصت داده است و جواز | سوی من شاید اگر سرش بکوبی به جواز | |
زین قبل ماند به یمگان در حجت پنهان | دل برآگنده زاندوه و غم و ، تن به گداز | |
نیم ازان کاینها بر دین محمد کردند | گر ظفر یابد بر ما، نکند ترک طراز | |
لاجرم خلق همه همچو امامان شدهاند | یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز | |
گر همه خلق به دین اندر دیوانه شدند | ای پسر، خویشتن خویش تو دیوانه مساز | |
بشنو این پند به دین اندر و بر حق بایست | خویشتن کژ مگر خیره چو آهو و گراز | |
دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان | راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز | |
به چپ و راست مدو، راست برو بر ره دین | ره دین راستتر است ای پسر از تار طراز | |
به چپ و راست شده است از ره دین آنکه جهان | بر دراعهش به چپ و راست به زر بست طراز | |
شوم چنگال چو نشپیل خود از مال یتیم | نکشد گرچه ده انگشت ببریش به گاز | |
ور بپرسیش یک مشکل گویدت به خشم | «سخن رافضیان است که آوردی باز!» | |
به سال تو چو درماند گوید به نشاط | «بر پیمبر صلواتی خوش خواهم به آواز!» | |
صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو | نیست آگاه هنوز، ای پسر از نرخ پیاز | |
خویشتن دار تو کامروز جهان دیوان راست | چند گه منبر و محراب بدیشان پرداز | |
سرد و تاریک شد، ای پور، سپیده دم دین | خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز | |
داد گسترده شود، گرد کند دامن جور | باز شیطان به زمین آید باز از پرواز | |
علم کانباز عمل بود و جدا کردش دیو | باز گردند سرانجام و بباشند انباز | |
روی جان سوی امام حق باید کردنت | گاه طاعت چو کنی روی جسد سوی حجاز | |
سخن حکمتی ای حجت زر خرد است | به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز |