ناصر خسرو (قصاید)/ای آنکه ندیم باده و جامی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (ای آنکه ندیم باده و جامی) از ناصر خسرو |
' |
ای آنکه ندیم باده و جامی | تا عمر مگر برین بفرجامی | |
چون دشت حریر سبز در پوشد | وآید به نشاط حسی از نامی | |
گه رفته به دشت با تماشایی | گه خفته به زیر شاخ بادامی | |
بگذشت تموز سی چهل بر تو | از بهر چه ماندهای بدین خامی؟ | |
خوش است تو را سحرگهان رفتن | از جامه به جام، اگر بننجامی | |
لیکن فلکت همی بفرجامد | فرجام نگر، چه فتنه بر جامی؟ | |
دایم به شکار در همی تازی | و آگاه نهای که مانده در دامی | |
جز خاک ز دهر نیست بهر تو | هرچند که بر فلک چو بهرامی | |
فردا به عصا همیت باید رفت | امروز چنین چو کبگ چه خرامی؟ | |
قد الفیت لام شد، بنگر، | منگر چندین به زلفک لامی | |
از حرص به وقت چاشت چون کرگس | در چاچ و، به وقت شام در شامی | |
چون داد بخواهم از تو بس تندی | لیکن چو ستم کنی خویش و رامی | |
ایدون شب و روز بر ستم کردن | استاده ز بهر اسپ و استامی | |
در دنیا سخت سختی و در دین | بس سست و میانهکار و هنگامی | |
سوی تو نیامده است پیغمبر | یا تو نه سزا و اهل پیغامی | |
هر روز به مذهب دگر باشی | گه در چه ژرف و گاه بر بامی | |
تا بیادبی همی توانی کرد | خون علما به دم بیاشامی | |
لیکن چو کسیت میهمانی کرد | از پر خوردن همی نیارامی | |
گر ناصبیت برد عمر باشی | ور شیعی خواندت علی نامی | |
وانگه که شدی ضعیف بنشینی | با زهد چو بو یزید بسطامی | |
با عامه خلق گوئی از خاصم | لیکن سوی خاص کمتر از عامی | |
ای حجت از این چنین بیآزرمان | تا چند کشی محال و ناکامی؟ | |
از خوگ به باغ در چه افزاید | جز زشتی و خامی و بیاندامی؟ | |
ابلیس عدو است مر تو را زیرا | تو آدم اهل و اهل احکامی | |
مشتاب به خون جام ازیرا تو | مر نوح زمان خویش را سامی | |
از روح شریف همچو ارواحی | گرچه بهتن از جهان اجسامی | |
ای معدن فتح ونصر مستنصر | شاهان همه روبه و تو ضرغامی | |
من بنده توانگرم به علم تو | زیرا تو توانگر از جهان تامی | |
هر کاری را بود سرانجامی | تو عالم حس را سرانجامی | |
من بر سر دشمنانت صمصامم | تو صاحب ذوالفقار و صمصامی |