ناصر خسرو (قصاید)/اصل نفع و ضر و مایهی خوب و زشت و خیر و شر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (اصل نفع و ضر و مایهی خوب و زشت و خیر و شر) از ناصر خسرو |
' |
اصل نفع و ضر و مایهی خوب و زشت و خیر و شر | نیست سوی مرد دانا در دو عالم جز بشر | |
اصل شر است این حشر کز بوالبشر زاد و فساد | جز فساد و شر هرگز کی بود کار حشر؟ | |
خیر و شر آن جهان از بهر او شد ساخته | زانک ازو آید به ایمان و به عصیان خیر و شر | |
ای برادر، چشم من زینها و زین عالم همی | لشکری انبوه بیند بر رهی پر جوی و جر | |
جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود | مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر؟ | |
گر نهای مست از ره مستان و شر و شورشان | دورتر شو تا بسر درناید اسپت، ای پسر | |
گر نخواهی رنج گر از گرگنان پرهیز کن | جهل گر است ای پسر پرهیز کن زین زشتگر | |
جهل را گرچه بپوشی خویشتن رسوا کند | گر چه پوشیده بماند گر جهل از گر بتر | |
نیستی مردم تو بل خر مردمی، زیرا که من | صورت مردم همی بینم تو را و فعل خر | |
جز کم آزاری نباشد مردمی، گر مردمی | چون بیازاری مرا؟ یا نیستی مردم مگر؟ | |
گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را | گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر | |
نفع و ضر و خیر و شر از کارهای مردم است | پس تو چون بینفع و خیری بل همه شری و ضر؟ | |
تن به جر گیرد همی مر جانت را در جر کشد | جان به جر اندر بماند چونش گیرد تن به جر | |
پیش جان تو سپر کردهاست یزدان تنت را | تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر؟ | |
خواب و خور کار تن تیره است، تو مر جانت را | چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور؟ | |
مردمان از تو بخندند، ای برادر، بی گمان | چون پلاس ژنده را سازی زدیبا آستر | |
گر شکر خوردی پریرو، دی یکی نان جوین | همبر است امروز ناچار آن جوین با آن شکر | |
داد تن دادی، بده جان را به دانش داد او | یافت از تو تن بطر در کار جانت کن نظر | |
جانت آزادی نیابد جز به علم از بندگی | گر بدین برهانت باید، شو به دین اندر نگر | |
مردم دانا مسلمان است، نفروشدش کس | مردم نادان اگر خواهی ز نخاسان بخر | |
تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست | جان به دانش زنده ماند زان بدون یابد خطر | |
جان مردم را دو قوت بینم از علم و عمل | چون درختی کهش عمل برگ است و از علم است بر | |
جانت را دانش نگه دارد زدوزخ همچنانک | بر نگه دارد درختان را از آتش وز تبر | |
گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب | وز سعادت، ای پسر، بر آسمان سایدت سر | |
مر تو را بر آسمان باید شدن، زیرا خدای | می نخواند جز تو را نزدیک خویش از جانور | |
بر فلک بیپا و پر دانی که نتوانی شدن | پس چرا بر ناوری از دین و دانش پای و پر؟ | |
از حریصیی کار دنیا مینپردازی همی | خانه بس تنگ است و تاری مینبینی راه در | |
خاک را بر زر گزیدهستی چو نادانان ازانک | خاک پیش توست و زر را می نیابی جز خبر | |
همچو کرم سرکهای ناگه زشیرین انگبین | با خرد چون کرم چون گشتی به بیهوشی سمر؟ | |
بس ترش و تنگ جای است این ازیرا مر تو را | خم سرکه است این جهان، بنگر به عقل، ای بیبصر | |
جانت را اندر تن خاکی به دانش زر کن | چون همی ناید برون هرگز مگر کز خاک زر | |
همچنان کاندر جهان آتش نسوزد زر همی | زر جانت را نسوزد آتش سوزان سقر | |
ره گذار است این جهان ما را، بدو دل در مبند | دل نبندد هوشیار اندر سرای رهگذر | |
زیر پای روزگار اندر بماندم شصت سال | تا به زیر پای بسپردم سر، این مردم سپر | |
دست و پایم خشک بسته است این جهان بی دست و پای | زیب و فرم پاک بردهاست اینچنین بی زیب و فر | |
نیستم با چرخ گردان هیچ نسبت جز بدانک | همچو خود بینم همی او را مقیم اندر سفر | |
کار من گفتار خوب و، رای علم و طاعت است | کار این دولاب گشتن گاه زیر و گه زبر | |
نیستم فرزند او زیرا که من زو بهترم | جانور فرزند ناید هرگز از بیجان پدر | |
نیست جز دولاب گردون چون به گشتنهای خویش | آب ریزد بر زمین می تا بروید زو شجر | |
وانگهی پیداست چون زو فایده جمله توراست | کاین ز بهر تو همی گردد چنین بیحد و مر | |
مردم از ترکیب نیکو خود جهانی دیگر است | مختصر، لیکن سخنگوی است و هم تدبیر گر | |
پس همی بینی که جز از بهر ما یزدان ما | نافریدهاست این جهان را، ای جهان مختصر | |
تن تو را گور است بیشک، مر تو را پس وعده کرد | روزی از گورت برون آرد خدای دادگر | |
تنت همچون گور خاک است، ای پسر، مپسند هیچ | جانت را در خاک تیره جاودانه مستقر | |
خاک تیره بد مقر است، ای برادر، شکر کن | ایزدت را تا برون آردت از این تیره مقر | |
انچه گفتم یاد گیر و آنچه بنمودم ببین | ور نه همچون کور و کر عامه بمانی کور و کر |