ناصر خسرو (قصاید)/از دهر جفا پیشه زی که نالم؟
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (از دهر جفا پیشه زی که نالم؟) از ناصر خسرو |
' |
از دهر جفا پیشه زی که نالم؟ | گویم ز که کردهاست نال نالم؟ | |
با شست و دو سالم خصومت افتاد | از شست و دو گشته است زار حالم | |
مالی نشناسم ز عمر برتر | شاید که بنالم ز بهر مالم | |
یک چند جمالم فزون همی شد | گفتی که یکی نو شده هلالم | |
در خواب ندیدی مگر خیالم | آن سرو سهی قد مشک خالم | |
چون دید زمانه که غره گشتم | بشکست به دست جفا نهالم | |
بربود شب و روز رنگ و بویم | برکند مه و سال پر و بالم | |
زین دیو دژاگه چو گشتم آگه | زین پس نکند صید به احتیالم | |
گاه از در میر جلیل گوید | «بنگر به فر و نعمت و جلالم | |
گر سوی من آئی عزیز گردی | پیوسته بود با تو قیل و قالم» | |
گه یاد دهد آن زمان که بودی | پیشم شده جمله تبار و آلم | |
آنها که نبودی مگر بدیشان | مسعود مرا بخت و نیک فالم | |
گوید « به چه معنی حرام کردی | برجان و تن خویشتن حلالم؟ | |
چهت بود نگشتی هنوز پیری | کهت رخت نماندهاست در جوالم؟» | |
ای دهر جز از من بجوی صیدی | نه مرد چنین مکر و افتعالم | |
من نیستم آن گل کز آب زرقت | تازه شودم شاخ و بال و یالم | |
حق است و حقیقت به پیش رویم | زانی تو فگنده پس قذالم | |
چون طمع بریدم ز مال شاهان | پس مدحت شاهان چرا سگالم؟ | |
من جز که به مدح رسول و آلش | از گفتن اشعار گنگ و لالم | |
گر میل کند سوی هزل گوشم | به انگشت خرد گوش خود بمالم | |
جز راست نگویم میان خصمان | با باد نگردم که من نه نالم | |
هنگام عدالت به خار خارد | مر دیدهی بدخواه را خیالم | |
چون من ز حقایق سخن گشایم | سقراط و فلاطون سزد عیالم | |
ای فخرکننده بدانکه گوئی | «بر درگه سلطان من از رجالم | |
امروز تگینم بخواند و فردا | داده است نوید عطا ینالم» | |
زان کهش تو خداوند میپسندی | ننگ است مرا گر بود همالم | |
وان چیز که او را همی بجوئی | حقا که گرفتهاست ازو ملالم | |
بحر است مرا در ضمیر روشن | در شعر همی در ازان فتالم | |
بر دشت فصاحت مطیر میغم | در باغ بلاغت بزان شمالم | |
وانجا که بیاید تموز جاهل | من خفته و آسوده در ظلالم | |
رفتم پس دنیا بسی ولیکن | افلاک بران داد گوشمالم | |
گر نیز غرور جهان بخرم | پس همچو تو گم بوده در ضلالم | |
ایزد مکنادم دعا اجابت | گر جز که زفضلش بود سالم | |
صد شکر خداوند را که آزم | کم شد چو فزون شد شمار سالم | |
در حب رسول خدا و آلش | معروف چو خورشید بر زوالم | |
وز مدحت ایشان نگر که ایدون | گشته است مطرز پر مقالم | |
مامور خداوند قصر و عصرم | محمود بدو شد چنین خصالم | |
مستنصریم ور ازین بگردم | چون دشمن بیدینش بد فعالم | |
زو گشت به حاصل کمال عالم | من بندهی آن عالم کمالم | |
بیاو قدحی آبشور بودم | و امروز بدو چشمهی زلالم | |
قولم همه هزل و محال بودی | هزلم همه حکمت شد و محالم | |
بیمغز سفالیم دیده بودی | امروز همه مغز بیسفالم | |
من گوهر دین رسول حقم | منکوهم اگر مانده در حبالم | |
تاجم سر پر مغز را ولیکن | مر پای تهی مغز را عقالم |