ناصر خسرو (قصاید)/آن بی تن و جان چیست کو روان است؟
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (آن بی تن و جان چیست کو روان است؟) از ناصر خسرو |
' |
آن بی تن و جان چیست کو روان است؟ | که شنید روانی که بیروان است؟ | |
آفاق و جهان زیر اوست و او خود | بیرون ز جهان نی، نه در جهان است | |
خود هیچ نیاساید و نجنبد | جنبده همه زیر او چران است | |
پیداست به عقل و زحس پنهان | گرچه نه خداوند کامران است | |
هرچ او برود هرگزی نباشد | او هرگزی و باقی و روان است | |
با طاقت و هوشیم ما و او خود | بیطاقت و بیهوش و بیتوان است | |
چون خط دراز است بیفراخا | خطی که درازیش بیکران است | |
همواره بر آن خط هفت نقطه | گردان و پی یکدگر دوان است | |
با هر کس ازو بهره است بیشک | گر کودک یا پیر یا جوان است | |
هر خردی ازو شد کلان و او خود | زی عقل نه خرد است و نه کلان است | |
او خود نه سپید است و این سپیدی | بر عارضت ای پیر ازو نشان است | |
بی جان و تن است او ولیک خوردنش | از خلق تنومند پاک جان است | |
ای خواجه، از این اژدها حذر کن | کاین سخت ستمگارو بدنشان است | |
نشگفت کزو من زمن شده ستم | زیرا که مر او را لقب زمان است | |
سرمایهی هر نیکیی زمان است | هر چند که بد مهر و بیامان است | |
الفنج کن اکنون که مایه داری | از منت نصیحت به رایگان است | |
زو هردو جهان را بجوی ازیرا | مر هردو جهان را زمانه کان است | |
بیرون کن از این کان مر آن جهان را | کاین کار حکیمان و راستان است | |
این را نستانم به رایگان من | زیرا که جهان رایگان گران است | |
آنک این سوی او بیبها و خوار است | فردا سوی ایزد گرامی آن است | |
وین خوار سوی آن کس است کو را | بر منظر دل عقل پاسبان است | |
جایی است بر این بام لاجوردی | کان جای تو را جاودان مکان است | |
دانا به سوی آن جهان از اینجا | از نیکی بهتر دری ندانست | |
نیکیت به کردار نیز بایست | نیکیی تو همه جمله بر زبان است | |
زیرا که به جای چراغ روشن | اندر دل پر غدر تو دخان است | |
از دست تو خوش نایدم نواله | زیرا که نوالهت پر استخوان است | |
تو پیشرو این رمهی بزرگی | جان و دل من زین رمه رمان است | |
زیرا که چو تو زوبعه نهاز است | اندر رمه و ابلیسشان شبان است | |
خاصه به خراسان که مر شما را | آنجا زه و زاد است و خان و مان است | |
یک فوج قوی لاجرم بر آن مرز | از لشکر یاجوج مرزبان است | |
بر اهل خراسان فراخ شد کار | امروز که ابلیس میزبان است | |
وز مطرب و رودو نبید آنجا | پیوسته همه روز کاروان است | |
وز خوب غلامان همه خراسان | چون بتکدهی هند و چین ستان است | |
زی رود و سرودست گوش سلطان | زیرا که طغان خانش میهمان است | |
مطرب همه افغان کند که: می خور | ای شاه، که این جشن خسروان است | |
وز دولت خود شاد باش ازیراک | دولت به تو، ای شاه، شادمان است | |
وان مطرب سلطان بدین سخنها | در شهر نکوحال و بافلان است | |
وز خواری اسلام و علم، مذن | بینان و چو نال از عمان نوان است | |
آنجا که چنین کار و بار باشد | چه جای گه علم یا قرآن است؟ | |
مهمان بلیس است خلق و حجت | بیچاره بهیمگان ازان نهان است | |
آن را که بر امید آن جهان نیست | این تیره جهان شهره بوستان است | |
سرمازدگان را بهماه بهمن | خفسانهی خر خز و پرنیان است | |
کاهی است تباه این جهان ولیکن | که پیش خر و گاو زعفران است | |
ای برده بهبازار این جهان عمر | بازار تو یکسر همه زیان است | |
ما را خرد ایدون همی نماید | کان جای قدیم است و جاودان است | |
بس سخت متازید ای سواران | گر در کفتان از خرد عنان است | |
زیرا که بر این راه تاختنتان | بس ژرف یکی چاه بیفغان است | |
زین راه به یک سو شوید، هر کو | بر جان و تن خویش مهربان است | |
این ژرف و قوی چاه را به بینی | گر بر سر تو عقل دیدهبان است | |
زان می نرود بر ره تو حجت | کز چاه بر آن راه بیگمان است |