منوچهری (قصاید و قطعات)/صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | منوچهری (قصاید و قطعات) (صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود) از منوچهری |
' |
صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود | و گر امروز شکیبا شد فردا نشود | |
یکدل و یکتا خواهم که بوی جمله مرا | و آنکه او چون تو بود، یکدل و یکتا نشود | |
تجربت کردم و دانا شدم از کار تومن | تا مجرب نشود مردم، دانا نشود | |
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من | تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود | |
نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو هم | تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود | |
گویی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی | وامخواهی نبود کو به تقاضا نشود | |
به مدارا دل تو نرم کنم و آخر کار | به درم نرم کنم، گر به مدارا نشود | |
و گر این عاشق نومید شود از در تو | از در خسرو شاهنشه دنیا نشود | |
دادگر شاهی کز دانش و دریافتگی | سخنی بر دلش از ملک معما نشود | |
گشته یک نیمه جهان او را وز همت خویش | نپسندد که بر آن نیمه توانا نشود | |
مشرق او را شد و مغرب مر او را شده گیر | هرکرا شرق بود، غرب جز او را نشود | |
عجب از قیصرم آید، که بدان ساده دلیست | کو ز مسعود براندیشد و شیدا نشود | |
ملکت قیصر و فغفور تماشاگه اوست | ظن بری هرگز روزی به تماشا نشود؟ | |
دولت آنها، فرتوت شد و کار کشفت | هر که فرتوت شود هرگز برنا نشود | |
دولت تازه ملک دارد، امروزین روز | دولتی کز عقب آدم و حوا نشود | |
به که رو آرد دولت، که بر او نرود؟ | به کجا یازد جیحون، که به دریا نشود؟ | |
مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او | گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود | |
کرد هیجا و فراوان ملک و ملک گرفت | زین سبب شاید اگر هیچ به هیجا نشود | |
پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه | گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود | |
هر چهاند این ملکان بنده و مولای ویند | هیچ مولا به تن خود سوی مولا نشود | |
زین فزون از ملکان نیز نباشد ملکی | هر که مولای کسی باشد، مولا نشود | |
ملکان رسوا گردند کجا او برسد | ملک او باید کو هرگز رسوا نشود | |
تا نباشد ملکی چون او، وین خود نبود | به طلب کردن او میر همانا نشود | |
خبر فتح برآمد خبر نصرت تو | جز ملک را ظفر و فتح مهنا نشود | |
آب کار عدو افتاد ز بالا به نشیب | هیچ آبی ز نشیبی سوی بالا نشود | |
کار شه به شود و کار عدو به نشود | نشود خرما خار و خار خرما نشود | |
خانه از موش تهی کی شود و باغ ز مار | مملکت از عدوی خرد مصفا نشود | |
مار تا پنهان باشد نتوان کشت او را | نتوان کشت عدو تا آشکارا نشود | |
درد یکساعت اندر تنشان و سرشان | راحتی شد متواتر که ز اعضا نشود | |
تیر را تا نتراشی نشود راست همی | سرو را تا که نپیرایی والا نشود | |
از سر شاسپرم تا نکنی لختی کم | ندهد رونق و بالنده و بویا نشود | |
شمع تاری شده را تا نبری اطرافش | بر نیفروزد و چون زهرهی زهرا نشود | |
این نشاطیست که از دلها غایب نشود | وین جمالیست که از تنها، تنها نشود | |
این نگارستان، وین مجلس آراسته را | صورت از چشم دل و چشم سر ما نشود | |
این سماع خوش و این نالهی زیر وبم را | نغمه از گوش دل و گوش هویدا نشود | |
تا همی خاک زمین بیضهی عنبر نشود | تا همی سنگ زمین لل لالا نشود | |
جام صهبا گیر از دست بت غالیه موی | دست تو خوب نباشد که به صهبا نشود | |
تا می ناب ننوشی نبود راحت جان | تا نبافند بریشم خز و دیبا نشود | |
ملکا بر بخور و کامروایی میکن | هرگز این مملکت و دولت، یغما نشود |