منوچهری (قصاید و قطعات)/خواهم که بدانم من جانا که چه خوداری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | منوچهری (قصاید و قطعات) (خواهم که بدانم من جانا که چه خوداری) از منوچهری |
' |
خواهم که بدانم من جانا که چه خوداری | تا از چه برآشوبی، یا از چه بیازاری | |
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر | صد کینه به دل گیری، صد اشک فروباری | |
بدخو نبدی چونین، بدخوت که کرد آخر | بدخوتر ازین خواهی گشتن سرآن داری؟ | |
بدخو نشدستی تو، گر زانکه نکردیمان | با خوی بد از اول چندانت خریداری | |
خدمت نکنی ما را، وز ما طلبی خدمت | یاری نکنی ما را، وز ما طلبی یاری | |
نازی تو کنی برما، وز ما نکشی نازی | خواری تو کنی برما، وز ما نبری خواری | |
رو رو که بیکباره چونین نتوان بودن | لنگی نتوان بردن، ای دوست به رهواری | |
یا دوستی صادق، یا دشمنی ظاهر | یا یکسره پیوستن، یا یکسره بیزاری | |
من دشمنیت جانا، بر دوستی انگارم | تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری | |
نیکوست به چشم من در پیری و برنایی | خوبست به طبع من در خوابی و بیداری | |
جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی | شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری | |
عیشیست مرا با تو، چونانکه نیندیشی | حالیست مرا با تو، چونانکه نپنداری | |
عیشم بود با تو، در غیبت و در حضرت | حالیم بود با تو در مستی و هشیاری | |
من عمر تو در شادی با عمر شه عالم | پیوسته به هم خواهم چون روز و شب تاری | |
هر کو به شبی صدره، عمرش نه همیخواهد | بیشک به بر ایزد باشدش گرفتاری | |
یارب ! بدهی او را در دولت و در نعمت | عمری به جهانداری، عزی به جهانخواری | |
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی | چون ریگ روان جیشی در پری و بسیاری | |
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت | وین مخبر کرداری وین منظر دیداری | |
بیش از همه شاهانست در ماضی و مستقبل | بیش از همه شیرانست در شیری و درشاری | |
لابد بودش عمری، افزون ز همه شاهان | از اول و از آخر، از نافع و از ضاری | |
شاهی که نشد معروف، الا به جوانمردی | الا به نکونامی، الا به نکوکاری | |
هشتاد و دو شیر نر کشتهست به تنهایی | هفتاد و دو من گرزی کردهست ز جباری | |
دادهست بدو ایزد خلق همه عالم را | و ایزد نکند هرگز برخلق ستمکاری | |
تا میر به بلخ آمد با آلت و با عدت | بیمار شده ملکت برخاست ز بیماری | |
بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او | آشفته شده طبعش، هم مایی و هم ناری | |
اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش | بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری | |
بیمار کجا گردد از قوت او ساقط | دانی که به یک ساعت کارش نشود کاری | |
یک هفته زمان باید، لا بلکه دو سه هفته | تا دور توان کردن، زو سختی و دشواری | |
بر وی نتوان کردن تعجیل به به کردن | تعجیل به طب اندر باشد ز سبکساری | |
آهستگیی باید آنجا و مدارایی | صد گونه عمل کردن، صدگونه هشیواری | |
ای میر جهان، ایزد بسپرد به تو کیهان | کیهان به ستمکاران دانم که بنسپاری | |
این ملکت مشرق را وین ملکت مغرب را | آری تو سزاواری، آری تو سزاواری | |
شغل همه برسنجی، داد همه بستانی | کار همه دریابی، حق همه بگزاری | |
از لشکر و جز لشکر، از رعیت و جز رعیت | مختار تویی بالله، بالله که تو مختاری | |
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید | کز دور پدید آید از پیل تو عماری | |
نیک و بد این عالم پیش و پس کار او | زودا که تو دریابی، زودا که تو بنگاری | |
خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی | شاخی که ز گلزاری کندند به غداری | |
این را عوضش خشتی از مشک و ززر سازی | وان را بدلش شاخی از در و گهر کاری | |
دولت به رکوع آید، آنجا که تو بنشینی | نصرت به سجود آید، آنجا که تو بگذاری | |
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت | در عاجل و در آجل یار تو بود باری | |
چیزیکه تو پنداری در غربت و در حضرت | کاری که تواندیشی از کژی و همواری | |
نیکوتر از آن باشد بالله که تو اندیشی | آسانتر از آن باشد حقا که تو پنداری | |
تا باغ پدید آرد برگ گل مینایی | تا ابر فرو بارد ثاد و نم آذاری | |
بر خوردن تو باشد: از دولت و از نعمت | از مجلس شاهانه، وز لعبت فرخاری | |
از جام می روشن وز زیر و بم مطرب | از دیبه قرقوبی وز نافهی تاتاری |