منوچهری (قصاید و قطعات)/برخیز هان ای جاریه، می در فکن در باطیه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | منوچهری (قصاید و قطعات) (برخیز هان ای جاریه، می در فکن در باطیه) از منوچهری |
' |
برخیز هان ای جاریه، می در فکن در باطیه | آراسته کن مجلسی، از بلخ تا ارمینیه | |
آمد خجسته مهرگان، جشن بزرگ خسروان | نارنج و نار و اقحوان، آورد از هر ناحیه | |
گلنارها: بیرنگها، شاهسپرم: بیچنگها | گلزارها چون گنگها، بستانها چون اودیه | |
لاله نروید در چمن، بادام نگشاید دهن | نه شبنم آید بر سمن، نه بر شکوفه اندیه | |
نرگس همی در باغ در، چون صورتی از سیم و زر | وان شاخههای مورد تر چون گیسوی پر غالیه | |
وان نارها بین ده رده، بر نارون گرد آمده | چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه | |
گردی بر آبی بیخته، زر از ترنج انگیخته | خوشه ز تاک آویخته، مانند سعد الاخبیه | |
شد گونه گونه تاک رز، چون پیرهان رنگرز | اکنونت باید خز و بز گردآوری و اوعیه | |
بلبل نگوید این زمان، لحن و سرود تازیان | قمری نگرداند زبان، بر شعر ابن طثریه | |
بلبل چغانه بشکند، ساقی چمانه پرکند | مرغ آشیانه بفکند و اندر شود در زاویه | |
انگورها بر شاخها، مانندهی چمچاخها | واویجشان چون کاخها، بستانشان چون بادیه | |
گردان بسان کفچهای، گردن بسان خفچهای | واندر شکمشان بچهای، حسناء مثل الجاریه | |
بچه نداند از بوو مادر نداند از عدو | آید ببردشان گلو، با اهل بیت و حاشیه | |
آرد سوی چرخشتشان، وانگه بدرد پستشان | از فرقشان و پشتشان وز رو، ز پی وز ناصیه | |
چون خانهاشان برکند، خونشان ز تن بپراکند | آرد فرود و افکند، در خسروانی خابیه | |
محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم | وانگه بیاید بافدم آنگه بیارد باطیه | |
خشت از سر خم برکند باده ز خم بیرون کند | وانگه به قمعی افکند در قصعهی مروانیه | |
چون صبح صادق بردمد، میر مرا او میدهد | جامی به دستش برنهد چون چشمهی معمودیه | |
گوید: بخور کت نوش باد، این جام می در بامداد | ای از در ملک قباد با تخت و تاج و الویه | |
ای بختیار راستین مولا امیرالممنین | چون تو نه اندر خانقین چون تو نه در انطاکیه | |
آن کوادب داند همی، صاحب ترا خواند همی | کالفاظ تو ماند همی، بالفاظهای بادیه | |
دستت هی بدره کشد، سایل از آن بدره کشد | شاعر همی بدره کشد، پیشت به جای غاشیه | |
دشمنت را جویندگان، جویند اندر دومکان | در بند و چه در این جهان، در آن جهان در هاویه | |
خشمت اگر یک دم زدن، جنبش کند بر خویشتن | گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه | |
از جد نیکو رای تو، وز همت والای تو | رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه | |
پیرایهی عالم تویی، فخر بنیآدم تویی | داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه | |
یار تو خیر و خرمی، چون یارشاعی فاطمی | جفت تو جود و مردمی چون جفت حاتم ماویه | |
ما را دهی از طبع خوش، ماهان خوش حوران کش | چون داد سالار حبش مر مصطفی را جاریه | |
روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا | از حد خط استوا تا غایت افریقیه | |
بر فرخی و بر بهی، گردد ترا شاهنشهی | این بنده را گرمان دهی، وان بنده را گرمانیه | |
بسته عدو را دست پس، چون ملحد ملعون خس | کش کرد مهدی در قفس و آویختش در مهدیه | |
من گفته شعری مشتهر، در تهنیت و اندر ظفر | از «سیف اصدق» راستتر در فتح آن عموریه | |
چون من ترا مدحت کنم، گویی که خود اعشی منم | از بسکه اندر دامنم از چرخ بارد قافیه | |
تا لاله و نسرین بود، تا زهره و پروین بود | تا جشن فروردین بود، تا عیدهای اضحیه | |
عمر تو بادا بیکران، سود تو بادا بیزیان | همواره پای و جاودان، در عز و ناز و عافیه |