منوچهری (قصاید و قطعات)/المنة لله که این ماه خزانست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | منوچهری (قصاید و قطعات) (المنة لله که این ماه خزانست) از منوچهری |
' |
المنة لله که این ماه خزانست | ماه شدن و آمدن راه رزانست | |
از بسکه درین راه رز انگور کشانند | این راه رز ایدون چو ره کاهکشانست | |
چون قوس قزح برگ رزان رنگبر نگند | در قوس قزح خوشهی انگور گمانست | |
آبی چو یکی کیسگکی از خز زردست | در کیسه یکی بیضهی کافور کلانست | |
واندر دل آن بیضهی کافور ریاحی | ده نافه و ده نافگک مشک نهانست | |
وان سیب بکردار یکی مردم بیمار | کز جملهی اعضا و تن او را دو رخانست | |
یک نیمه رخش زرد و دگر نیمه رخش سرخ | این را هیجان دم و آن را یرقانست | |
وان نار همیدون به زنی حامله ماند | واندر شکم حامله مشتی پسرانست | |
تا می نزنی بر ز میش، بچه نزاید | چون زاد بچه، زادن و خوردنش همانست | |
مادر، بچهای، یا دو بچه زاید یا سه | وین نار چرا مادر سیصد بچگانست | |
مادر بچه را تا ز شکم نارد بیرون | بستر نکند، وین نه نهانست عیانست | |
اندر شکم او خود بچه را بسترکی زرد | کردهست و بدو در ز سر بچه نشانست | |
اکنون صفت بچهی انگور بگویم | کاین هر صفتی در صفت او هذیانست | |
انگور بکردار زنی غالیه رنگست | و او را شکمی همچو یکی غالیه دانست | |
اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل | وین هر سه دل او را ز سه پاره ستخوانست | |
گویند که حیوان را جان باشد در دل | و او را ستخوانی دل وجانست و روانست | |
جان را نشنیدم که بود رنگ، ولی جانش | همرنگ یکی لاله که در لالهستانست | |
جان را نبود بوی خوش و بوی خوش او | چون بوی خوش غالیه و عنبر و بانست | |
انگور سیاهست و چوماهست و عجب نیست | زیرا که سیاهی صفت ماه روانست | |
عیبیش جز این نیست که آبستن گشتهست | او نوز یکی دخترکی تاز جوانست | |
بی شوی شد آبستن، چون مریم عمران | وین قصه بسی طرفهتر و خوشتر از آنست | |
زیرا که گر آبستن مریم به دهان شد | این دختر رز را، نه لبست و نه دهانست | |
آبستنی دختر عمران به پسر بود | آبستنی دختر انگور به جانست | |
آن روح خداوند همه خلق جهان بود | وین راح خداوند همه خلق جهانست | |
گر قصد جهودان بد در کشتن عیسی | در کشتن این، قصد همه اهل قرانست | |
آن را بگرفتند و کشیدند و بکشتند | وین را بکشند و بکشند، این به چه سانست | |
آن، زنده یکی را و دو را کرد به معجز | وین، زندهگر جان همه خلق زمانست | |
ناکشتهی کشته صفت روح قدس بود | ناکشتهی کشته صفت این حیوانست | |
آن را، نگر از کشتن آنها چه زیان بود | این را، نگر از کشتن اینها چه زیانست | |
آن را، پس سختی ز همه رنج امان بود | وین را، پس سختی ز همه رنج امانست | |
آن را به سماوات مکان گشت و مر این را | بر دست امیران و وزیرانش مکانست | |
چون دست وزیر ملک شرق که دستش | از باده گران نیست، که از جود گرانست | |
شمس الوزرا احمد عبدالصمد آنکو | شمسالوزرا نیست که شمس الثقلانست | |
آن پیشرو پیشروان همه عالم | چون پیشرو نیزهی خطی که سنانست | |
مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک | مهتر به دو کوچک، به دلست و به زبانست | |
درانه و دوزان به سر کلک نیابی | درانه و دوزان به سر کلک و بنانست | |
اندر کرمش، هر چه گمان بود یقین شد | واندر نسبش، هر چه یقین بود گمانست | |
خردش نگرش نیست، که خردک نگرشنی | در کار بزرگان همه ذلست و هوانست | |
دینار دهد، نام نکو باز ستاند | داند که علی حال زمانه گذرانست | |
مرحاشیهی شاه جهان را و حشم را | هم مال دهندهست و هم مال ستانست | |
زیرا که ولایت چو تنی هست و درآن تن | این حاشیه شاه رگست و شریانست | |
دستور طبیبست که بشناسد رگ را | چون با ضربان باشد و چون بیضربانست | |
چون با ضربانست کند قوت او کم | ورکم نکند، بیم خناق از هیجانست | |
چون بیضربان باشد، نیرو دهد او را | ورنه دل ملکت را بیم یرقانست | |
این کار وزارت که همیراند خواجه | نه کار فلان بن فلان بن فلانست | |
بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش | این را غرض و مصلحت شاه جهانست | |
هرگز ندهد خردمنش را بر خود راه | کز خردمنش محتشمانرا حدثانست | |
از پشه عنا و الم پیل بزرگست | وز مور، فساد بچهی شیر ژیانست | |
خسرو تنهی ملک بود او دلهی ملک | ملکت چو قرآن، او چو معانی قرانست | |
ملکت چو چراگاه و رعیت رمه باشد | جلاب بود خسرو و دستور شبانست | |
لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ | وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه بانست | |
ما را رمهبانیست نه زو در رمه آشوب | نه ایمن ازو گرگ و نه سگ زو به فغانست | |
هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی | با آنکه بداندیش بود، سخت کمانست | |
تا بر بم و بر زیر نوای گل نوش است | تا بر گل بربار خروش ورشانست | |
عمر و من او را نه قیاس و نه کران باد | چون فضل و منش را نه قیاس و نه کرانست | |
بادا به بهار اندر چندانکه بهارست | بادا به خزان اندر چندانکه خزانست |