مردم بیگانه فخر شیرازی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو




دوش تا صبحدمم دیده به یاد تو نخفت داشت با خیل خیالت همه شب گفت و شنفت




تا تو ای جان جهان روی به ما بنمودی طاقت و صبر و شکیب از بر ما رخ بنهفت




گفته بودی به صبا عرضه کنم پیغامت سخن عشق به هر بی سر و پا نتوان گفت




گلبنی را که همه عمر به جان پروردم بر مراد دلم آوخ که گلی زان نشکفت




گله از لعل تو دارم که مواسات نکرد با من و دیده که نوک مژه ام درها سفت




آشنا خویش نه بنمود از آن سو که منم کرد با مردم بیگانهبسی گفت و شنفت




برو ای شیخ مزن راه من از دیر مغان که من این خانه به جاروب مژه خواهم رُفت




آنکه نقد دل و جان کرد بهای غم دوست نه زیان کرد که گنجی به کف آورد به مفت




با جوانان چمن گفت صبا قصّۀ فخر شد سمن پیر ازین غصّه و سنبل آشفت



M rastgar ‏۱ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۱۲:۲۰ (UTC)