مثنوی معنوی/گفتن خلیل مر جبرئیل را علیهماالسلام چون پرسیدش کی الک حاجة خلیل جوابش داد کی اما الیک فلا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (گفتن خلیل مر جبرئیل را علیهماالسلام چون پرسیدش کی الک حاجة خلیل جوابش داد کی اما الیک فلا) از مولوی |
' |
من خلیل وقتم و او جبرئیل | من نخواهم در بلا او را دلیل | |
او ادب ناموخت از جبریل راد | که بپرسید از خیل حق مراد | |
که مرادت هست تا یاری کنم | ورنه بگریزم سبکباری کنم | |
گفت ابراهیم نی رو از میان | واسطه زحمت بود بعد العیان | |
بهر این دنیاست مرسل رابطه | ممنان را زانک هست او واسطه | |
هر دل ار سامع بدی وحی نهان | حرف و صوتی کی بدی اندر جهان | |
گرچه او محو حقست و بیسرست | لیک کار من از آن نازکترست | |
کردهی او کردهی شاهست لیک | پیش ضعفم بد نمایندهست نیک | |
آنچ عین لطف باشد بر عوام | قهر شد بر نازنینان کرام | |
بس بلا و رنج میباید کشید | عامه را تا فرق را توانند دید | |
کین حروف واسطه ای یار غار | پیش واصل خار باشد خار خار | |
بس بلا و رنج بایست و وقوف | تا رهد آن روح صافی از حروف | |
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند | باز بعضی صافی و برتر شدند | |
همچو آب نیل آمد این بلا | سعد را آبست و خون بر اشقیا | |
هر که پایانبینتر او مسعودتر | جدتر او کارد که افزون دید بر | |
زانک داند کین جهان کاشتن | هست بهر محشر و برداشتن | |
هیچ عقدی بهر عین خود نبود | بلک از بهر مقام ربح و سود | |
هیچ نبود منکری گر بنگری | منکریاش بهر عین منکری | |
بل برای قهر خصم اندر حسد | یا فزونی جستن و اظهار خود | |
وآن فزونی هم پی طمع دگر | بیمعانی چاشنی ندهد صور | |
زان همیپرسی چرا این میکنی | که صور زیتست و معنی روشنی | |
ورنه این گفتن چرا از بهر چیست | چونک صورت بهر عین صورتیست | |
این چرا گفتن سال از فایدهست | جز برای این چرا گفتن بدست | |
از چه رو فایدهی جویی ای امین | چون بود فایده این خود همین | |
پس نقوش آسمان و اهل زمین | نیست حکمت کان بود بهر همین | |
گر حکیمی نیست این ترتیب چیست | ور حکیمی هست چون فعلش تهیست | |
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب | جز پی قصد صواب و ناصواب |