مثنوی معنوی/پیدا شدن استارهی موسی علیه السلام بر آسمان و غریو منجمان در میدان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (پیدا شدن استارهی موسی علیه السلام بر آسمان و غریو منجمان در میدان) از مولوی |
' |
بر فلک پیدا شد آن استارهاش | کوری فرعون و مکر و چارهاش | |
روز شد گفتش که ای عمران برو | واقف آن غلغل و آن بانگ شو | |
راند عمران جانب میدان و گفت | این چه غلغل بود شاهنشه نخفت | |
هر منجم سر برهنه جامهپاک | همچو اصحاب عزا بوسیده خاک | |
همچو اصحاب عزا آوازشان | بد گرفته از فغان و سازشان | |
ریش و مو بر کنده رو بدریدگان | خاک بر سر کرده خونپر دیدگان | |
گفت خیرست این چه آشوبست و حال | بد نشانی میدهد منحوس سال | |
عذر آوردند و گفتند ای امیر | کرد ما را دست تقدیرش اسیر | |
این همه کردیم و دولت تیره شد | دشمن شه هست گشت و چیره شد | |
شب ستارهی آن پسر آمد عیان | کوری ما بر جبین آسمان | |
زد ستارهی آن پیمبر بر سما | ما ستارهبار گشتیم از بکا | |
با دل خوش شاد عمران وز نفاق | دست بر سر میبزد کاه الفراق | |
کرد عمران خویش پر خشم و ترش | رفت چون دیوانگان بی عقل و هش | |
خویشتن را اعجمی کرد و براند | گفتههای بس خشن بر جمع خواند | |
خویشتن را ترش و غمگین ساخت او | نردهای بازگونه باخت او | |
گفتشان شاه مرا بفریفتید | از خیانت وز طمع نشکیفتید | |
سوی میدان شاه را انگیختید | آب روی شاه ما را ریختید | |
دست بر سینه زدیت اندر ضمان | شاه را ما فارغ آریم از غمان | |
شاه هم بشنید و گفت ای خاینان | من بر آویزم شما را بی امان | |
خویش را در مضحکه انداختم | مالها با دشمنان در باختم | |
تا که امشب جمله اسراییلیان | دور ماندند از ملاقات زنان | |
مال رفت و آب رو و کار خام | این بود یاری و افعال کرام | |
سالها ادرار و خلعت میبرید | مملکتها را مسلم میخورید | |
رایتان این بود و فرهنگ و نجوم | طبلخوارانید و مکارید و شوم | |
من شما را بر درم و آتش زنم | بینی و گوش و لبانتان بر کنم | |
من شما را هیزم آتش کنم | عیش رفته بر شما ناخوش کنم | |
سجده کردند و بگفتند ای خدیو | گر یکی کرت ز ما چربید دیو | |
سالها دفع بلاها کردهایم | وهم حیران زانچ ماها کردهایم | |
فوت شد از ما و حملش شد پدید | نطفهاش جست و رحم اندر خزید | |
لیک استغفار این روز ولاد | ما نگه داریم ای شاه و قباد | |
روز میلادش رصد بندیم ما | تا نگردد فوت و نجهد این قضا | |
گر نداریم این نگه ما را بکش | ای غلام رای تو افکار و هش | |
تا بنه مه میشمرد او روز روز | تا نپرد تیر حکم خصمدوز | |
بر قضا هر کو شبیخون آورد | سرنگون آید ز خون خود خورد | |
چون زمین با آسمان خصمی کند | شوره گردد سر ز مرگی بر زند | |
نقش با نقاش پنجه میزند | سبلتان و ریش خود بر میکند |