مثنوی معنوی/پرسیدن پیغمبر صلی الله علیه و سلم مر زید را که امروز چونی و چون برخاستی و جواب گفتن او که اصبحت ممنا یا رسول الله
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (پرسیدن پیغمبر صلی الله علیه و سلم مر زید را که امروز چونی و چون برخاستی و جواب گفتن او که اصبحت ممنا یا رسول الله) از مولوی |
' |
گفت پیغامبر صباحی زید را | کیف اصبحت ای رفیق با صفا | |
گفت عبدا ممنا باز اوش گفت | کو نشان از باغ ایمان گر شکفت | |
گفت تشنه بودهام من روزها | شب نخفتستم ز عشق و سوزها | |
تا ز روز و شب گذر کردم چنان | که ز اسپر بگذرد نوک سنان | |
که از آن سو جملهی ملت یکیست | صد هزاران سال و یک ساعت یکیست | |
هست ازل را و ابد را اتحاد | عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد | |
گفت ازین ره کو رهآوردی بیار | در خور فهم و عقول این دیار | |
گفت خلقان چون ببینند آسمان | من ببینم عرش را با عرشیان | |
هشت جنت هفت دوزخ پیش من | هست پیدا همچو بت پیش شمن | |
یک بیک وا میشناسم خلق را | همچو گندم من ز جو در آسیا | |
که بهشتی کیست و بیگانه کیست | پیش من پیدا چو مار و ماهیست | |
این زمان پیدا شده بر این گروه | یوم تبیض و تسود وجوه | |
پیش ازین هرچند جان پر عیب بود | در رحم بود و ز خلقان غیب بود | |
الشقی من شقی فی بطن الام | من سمات الجسم یعرف حالهم | |
تن چو مادر طفل جان را حامله | مرگ درد زادنست و زلزله | |
جمله جانهای گذشته منتظر | تا چگونه زاید آن جان بطر | |
زنگیان گویند خود از ماست او | رومیان گویند بس زیباست او | |
چون بزاید در جهان جان و جود | پس نماند اختلاف بیض و سود | |
گر بود زنگی برندش زنگیان | روم را رومی برد هم از میان | |
تا نزاد او مشکلات عالمست | آنک نازاده شناسد او کمست | |
او مگر ینظر بنور الله بود | کاندرون پوست او را ره بود | |
اصل آب نطفه اسپیدست و خوش | لیک عکس جان رومی و حبش | |
میدهد رنگ احسن التقویم را | تا به اسفل میبرد این نیم را | |
این سخن پایان ندارد باز ران | تا نمانیم از قطار کاروان | |
یوم تبیض و تسود وجوه | ترک و هندو شهره گردد زان گروه | |
در رحم پیدا نباشد هند و ترک | چونک زاید بیندش زار و سترگ | |
جمله را چون روز رستاخیز من | فاش میبینم عیان از مرد و زن | |
هین بگویم یا فرو بندم نفس | لب گزیدش مصطفی یعنی که بس | |
یا رسول الله بگویم سر حشر | در جهان پیدا کنم امروز نشر | |
هل مرا تا پردهها را بر درم | تا چو خورشیدی بتابد گوهرم | |
تا کسوف آید ز من خورشید را | تا نمایم نخل را و بید را | |
وا نمایم راز رستاخیز را | نقد را و نقد قلبآمیز را | |
دستها ببریده اصحاب شمال | وا نمایم رنگ کفر و رنگ آل | |
وا گشایم هفت سوراخ نفاق | در ضیای ماه بی خسف و محاق | |
وا نمایم من پلاس اشقیا | بشنوانم طبل و کوس انبیا | |
دوزخ و جنات و برزخ در میان | پیش چشم کافران آرم عیان | |
وا نمایم حوض کوثر را به جوش | کاب بر روشان زند بانگش به گوش | |
وان کسان که تشنه بر گردش دوان | گشتهاند این دم نمایم من عیان | |
میبساید دوششان بر دوش من | نعرههاشان میرسد در گوش من | |
اهل جنت پیش چشمم ز اختیار | در کشیده یکدگر را در کنار | |
دست همدیگر زیارت میکنند | از لبان هم بوسه غارت میکنند | |
کر شد این گوشم ز بانگ آه آه | از خسان و نعرهی واحسرتاه | |
این اشارتهاست گویم از نغول | لیک میترسم ز آزار رسول | |
همچنین میگفت سرمست و خراب | داد پیغامبر گریبانش بتاب | |
گفت هین در کش که اسبت گرم شد | عکس حق لا یستحی زد شرم شد | |
آینهی تو جست بیرون از غلاف | آینه و میزان کجا گوید خلاف | |
آینه و میزان کجا بندد نفس | بهر آزار و حیاء هیچکس | |
آینه و میزان محکهای سنی | گر دو صد سالش تو خدمتها کنی | |
کز برای من بپوشان راستی | بر فزون بنما و منما کاستی | |
اوت گوید ریش و سبلت بر مخند | آینه و میزان و آنگه ریو و پند | |
چون خدا ما را برای آن فراخت | که بما بتوان حقیقت را شناخت | |
این نباشد ما چه آرزیم ای جوان | کی شویم آیین روی نیکوان | |
لیک در کش در نمد آیینه را | کز تجلی کرد سینا سینه را | |
گفت آخر هیچ گنجد در بغل | آفتاب حق و خورشید ازل | |
هم دغل را هم بغل را بر درد | نه جنون ماند به پیشش نه خرد | |
گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی | بیند از خورشید عالم را تهی | |
یک سر انگشت پردهی ماه شد | وین نشان ساتری شاه شد | |
تا بپوشاند جهان را نقطهای | مهر گردد منکسف از سقطهای | |
لب ببند و غور دریایی نگر | بحر را حق کرد محکوم بشر | |
همچو چشمهی سلسبیل و زنجبیل | هست در حکم بهشتی جلیل | |
چار جوی جنت اندر حکم ماست | این نه زور ما ز فرمان خداست | |
هر کجا خواهیم داریمش روان | همچو سحر اندر مراد ساحران | |
همچو این دو چشمهی چشم روان | هست در حکم دل و فرمان جان | |
گر بخواهد رفت سوی زهر و مار | ور بخواهد رفت سوی اعتبار | |
گر بخواهد سوی محسوسات رفت | ور بخواهد سوی ملبوسات رفت | |
گر بخواهد سوی کلیات راند | ور بخواهد حبس جزویات ماند | |
همچنین هر پنج حس چون نایزه | بر مراد و امر دل شد جایزه | |
هر طرف که دل اشارت کردشان | میرود هر پنج حس دامنکشان | |
دست و پا در امر دل اندر ملا | همچو اندر دست موسی آن عصا | |
دل بخواهد پا در آید زو به رقص | یا گریزد سوی افزونی ز نقص | |
دل بخواهد دست آید در حساب | با اصابع تا نویسد او کتاب | |
دست در دست نهانی مانده است | او درون تن را برون بنشانده است | |
گر بخواهد بر عدو ماری شود | ور بخواهد بر ولی یاری شود | |
ور بخواهد کفچهای در خوردنی | ور بخواهد همچو گرز دهمنی | |
دل چه میگوید بدیشان ای عجب | طرفه وصلت طرفه پنهانی سبب | |
دل مگر مهر سلیمان یافتست | که مهار پنج حس بر تافتست | |
پنج حسی از برون میسور او | پنج حسی از درون مامور او | |
ده حس است و هفت اندام و دگر | آنچ اندر گفت ناید میشمر | |
چون سلیمانی دلا در مهتری | بر پری و دیو زن انگشتری | |
گر درین ملکت بری باشی ز ریو | خاتم از دست تو نستاند سه دیو | |
بعد از آن عالم بگیرد اسم تو | دو جهان محکوم تو چون جسم تو | |
ور ز دستت دیو خاتم را ببرد | پادشاهی فوت شد بختت بمرد | |
بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد | بر شما محتوم تا یوم التناد | |
مکر خود را گر تو انکار آوری | از ترازو و آینه کی جان بری |