مثنوی معنوی/وجه عبرت گرفتن ازین حکایت و یقین دانستن کی ان مع العسر یسرا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (وجه عبرت گرفتن ازین حکایت و یقین دانستن کی ان مع العسر یسرا) از مولوی |
' |
عبرتست آن قصه ای جان مر ترا | تا که راضی باشی در حکم خدا | |
تا که زیرک باشی و نیکوگمان | چون ببینی واقعهی بد ناگهان | |
دیگران گردند زرد از بیم آن | تو چو گل خندان گه سود و زیان | |
زانک گل گر برگ برگش میکنی | خنده نگذارد نگردد منثنی | |
گوید از خاری چرا افتم بغم | خنده را من خود ز خار آوردهام | |
هرچه از تو یاوه گردد از قضا | تو یقین دان که خریدت از بلا | |
ما التصوف قال وجدان الفرح | فی الفاد عند اتیان الترح | |
آن عقابش را عقابی دان که او | در ربود آن موزه را زان نیکخو | |
تا رهاند پاش را از زخم مار | ای خنک عقلی که باشد بی غبار | |
گفت لا تاسوا علی ما فاتکم | ان اتی السرحان واردی شاتکم | |
کان بلا دفع بلاهای بزرگ | و آن زیان منع زیانهای سترگ |