مثنوی معنوی/نیت کردن او کی این زر بدهم بدان هیزمکش چون من روزی یافتم به کرامات مشایخ و رنجیدن آن هیزمکش از ضمیر و نیت او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (نیت کردن او کی این زر بدهم بدان هیزمکش چون من روزی یافتم به کرامات مشایخ و رنجیدن آن هیزمکش از ضمیر و نیت او) از مولوی |
' |
آن یکی درویش هیزم میکشید | خسته و مانده ز بیشه در رسید | |
پس بگفتم من ز روزی فارغم | زین سپس از بهر رزقم نیست غم | |
میوهی مکروه بر من خوش شدست | رزق خاصی جسم را آمد به دست | |
چونک من فارغ شدستم از گلو | حبهای چندست این بدهم بدو | |
بدهم این زر را بدین تکلیفکش | تا دو سه روزک شود از قوت خوش | |
خود ضمیرم را همیدانست او | زانک سمعش داشت نور از شمع هو | |
بود پیشش سر هر اندیشهای | چون چراغی در درون شیشهای | |
هیچ پنهان مینشد از وی ضمیر | بود بر مضمون دلها او امیر | |
پس همی منگید با خود زیر لب | در جواب فکرتم آن بوالعجب | |
که چنین اندیشی از بهر ملوک | کیف تلقی الرزق ان لم یرزقوک | |
من نمیکردم سخن را فهم لیک | بر دلم میزد عتابش نیک نیک | |
سوی من آمد به هیبت همچو شیر | تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر | |
پرتو حالی که او هیزم نهاد | لرزه بر هر هفت عضو من فتاد | |
گفت یا رب گر ترا خاصان هیاند | که مبارکدعوت و فرخپیاند | |
لطف تو خواهم که میناگر شود | این زمان این تنگ هیزم زر شود | |
در زمان دیدم که زر شد هیزمش | همچو آتش بر زمین میتافت خوش | |
من در آن بیخود شدم تا دیرگه | چونک با خویش آمدم من از وله | |
بعد از آن گفت ای خداگر آن کبار | بس غیورند و گریزان ز اشتهار | |
باز این را بند هیزم ساز زود | بیتوقف هم بر آن حالی که بود | |
در زمان هیزم شد آن اغصان زر | مست شد در کار او عقل و نظر | |
بعد از آن برداشت هیزم را و رفت | سوی شهر از پیش من او تیز و تفت | |
خواستم تا در پی آن شه روم | پرسم از وی مشکلات و بشنوم | |
بسته کرد آن هیبت او مر مرا | پیش خاصان ره نباشد عامه را | |
ور کسی را ره شود گو سر فشان | کان بود از رحمت و از جذبشان | |
پس غنیمت دار آن توفیق را | چون بیابی صحبت صدیق را | |
نه چو آن ابله که یابد قرب شاه | سهل و آسان در فتد آن دم ز راه | |
چون ز قربانی دهندش بیشتر | پس بگوید ران گاوست این مگر | |
نیست این از ران گاو ای مفتری | ران گاوت مینماید از خری | |
بذل شاهانهست این بی رشوتی | بخشش محضست این از رحمتی |