مثنوی معنوی/نمودن جبرئیل علیهالسلام خود را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (نمودن جبرئیل علیهالسلام خود را به مصطفی صلیالله علیه و سلم به صورت خویش و از هفتصد پر او چون یک پر ظاهر شد افق را بگرفت و آفتاب محجوب شد با همه شعاعش) از مولوی |
' |
مصطفی میگفت پیش جبرئیل | که چنانک صورت تست ای خلیل | |
مر مرا بنما تو محسوس آشکار | تا ببینم مر ترا نظارهوار | |
گفت نتوانی و طاقت نبودت | حس ضعیفست و تنک سخت آیدت | |
گفت بنما تا ببیند این جسد | تا چد حد حس نازکست و بیمدد | |
آدمی را هست حس تن سقیم | لیک در باطن یکی خلقی عظیم | |
بر مثال سنگ و آهن این تنه | لیک هست او در صفت آتشزنه | |
سنگ وآهن مولد ایجاد نار | زاد آتش بر دو والد قهربار | |
باز آتش دستکار وصف تن | هست قاهر بر تن او و شعلهزن | |
باز در تن شعله ابراهیموار | که ازو مقهور گردد برج نار | |
لاجرم گفت آن رسول ذو فنون | رمز نحن الاخرون السابقون | |
ظاهر این دو بسندانی زبون | در صفت از کان آهنها فزون | |
پس به صورت آدمی فرع جهان | وز صفت اصل جهان این را بدان | |
ظاهرش را پشهای آرد به چرخ | باطنش باشد محیط هفت چرخ | |
چونک کرد الحاح بنمود اندکی | هیبتی که که شود زومند کی | |
شهپری بگرفته شرق و غرب را | از مهابت گشت بیهش مصطفی | |
چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید | جبرئیل آمد در آغوشش کشید | |
آن مهابت قسمت بیگانگان | وین تجمش دوستان را رایگان | |
هست شاهان را زمان بر نشست | هول سرهنگان و صارمها به دست | |
دور باش و نیزه و شمشیرها | که بلرزند از مهابت شیرها | |
بانگ چاوشان و آن چوگانها | که شود سست از نهیبش جانها | |
این برای خاص وعام رهگذر | که کندشان از شهنشاهی خبر | |
از برای عام باشد این شکوه | تا کلاه کبر ننهند آن گروه | |
تا من و ماهای ایشان بشکند | نفس خودبین فتنه و شر کم کند | |
شهر از آن آمن شود کان شهریار | دارد اندر قهر زخم و گیر و دار | |
پس بمیرد آن هوسها در نفوس | هیبت شه مانع آید زان نحوس | |
باز چون آید به سوی بزم خاص | کی بود آنجا مهابت یا قصاص | |
حلم در حلمست و رحمتها به جوش | نشنوی از غیر چنگ و ناخروش | |
طبل و کوس هول باشد وقت جنگ | وقت عشرت با خواص آواز چنگ | |
هست دیوان محاسب عام را | وان پری رویان حریف جام را | |
آن زره وآن خود مر چالیشراست | وین حریر و رود مر تعریشراست | |
این سخن پایان ندارد ای جواد | ختم کن والله اعلم بالرشاد | |
اندر احمد آن حسی کو غاربست | خفته این دم زیر خاک یثربست | |
وآن عظیم الخلق او کان صفدرست | بیتغیر مقعد صدق اندرست | |
جای تغییرات اوصاف تنست | روح باقی آفتابی روشنست | |
بی ز تغییری که لا شرقیة | بی ز تبدیلی که لا غربیة | |
آفتاب از ذره کی مدهوش شد | شمع از پروانه کی بیهوش شد | |
جسم احمد را تعلق بد بدآن | این تغیر آن تن باشد بدان | |
همچو رنجوری و همچون خواب و درد | جان ازین اوصاف باشد پاک و فرد | |
روبهش گر یک دمی آشفته بود | شیر جان مانا که آن دم خفته بود | |
خفته بود آن شیر کز خوابست پاک | اینت شیر نرمسار سهمناک | |
خفته سازد شیر خود را آنچنان | که تمامش مرده دانند این سگان | |
ورنه در عالم کرا زهره بدی | که ربودی از ضعیفی تربدی | |
کف احمد زان نظر مخدوش گشت | بحر او از مهر کف پرجوش گشت | |
مه همه کفست معطی نورپاش | ماه را گر کف نباشد گو مباش | |
احمد ار بگشاید آن پر جلیل | تا ابد بیهوش ماند جبرئیل | |
چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش | وز مقام جبرئیل و از حدش | |
گفت او را هین بپر اندر پیم | گفت رو رو من حریف تو نیم | |
باز گفت او را بیا ای پردهسوز | من باوج خود نرفتستم هنوز | |
گفت بیرون زین حد ای خوشفر من | گر زنم پری بسوزد پر من | |
حیرت اندر حیرت آمد این قصص | بیهشی خاصگان اندر اخص | |
بیهشیها جمله اینجا بازیست | چند جان داری که جان پردازیست | |
جبرئیلا گر شریفی و عزیز | تو نهای پروانه و نه شمع نیز | |
شمع چون دعوت کند وقت فروز | جان پروانه نپرهیزد ز سوز | |
این حدیث منقلب را گور کن | شیر را برعکس صید گور کن | |
بند کن مشک سخنشاشیت را | وا مکن انبان قلماشیت را | |
آنک بر نگذشت اجزاش از زمین | پیش او معکوس و قلماشیست این | |
لا تخالفهم حبیبی دارهم | یا غریبا نازلا فی دارهم | |
اعط ما شائوا وراموا وارضهم | یا ظعینا ساکنا فیارضهم | |
تا رسیدن در شه و در ناز خوش | رازیا با مرغزی میساز خویش | |
موسیا در پیش فرعون زمن | نرم باید گفت قولا لینا | |
آب اگر در روغن جوشان کنی | دیگدان و دیگ را ویران کنی | |
نرم گو لیکن مگو غیر صواب | وسوسه مفروش در لین الخطاب | |
وقت عصر آمد سخن کوتاه کن | ای که عصرت عصر را آگاه کن | |
گو تو مر گلخواره را که قند به | نرمی فاسد مکن طینش مده | |
نطق جان را روضهی جانیستی | گر ز حرف و صوت مستغنیستی | |
این سر خر در میان قندزار | ای بسا کس را که بنهادست خار | |
ظن ببرد از دور کان آنست و بس | چون قج مغلوب وا میرفت پس | |
صورت حرف آن سر خر دان یقین | در رز معنی و فردوس برین | |
ای ضیاء الحق حسام الدین در آر | این سر خر را در آن بطیخزار | |
تا سر خر چون بمرد از مسلخه | نشو دیگر بخشدش آن مطبخه | |
هین ز ما صورتگری و جان ز تو | نه غلط هم این خود و هم آن ز تو | |
بر فلک محمودی ای خورشید فاش | بر زمین هم تا ابد محمود باش | |
تا زمینی با سمایی بلند | یکدل و یکقبله و یکخو شوند | |
تفرقه برخیزد و شرک و دوی | وحدتست اندر وجود معنوی | |
چون شناسد جان من جان ترا | یاد آرند اتحاد ماجری | |
موسی و هارون شوند اندر زمین | مختلط خوش همچو شیر و انگبین | |
چون شناسد اندک و منکر شود | منکریاش پردهی ساتر شود | |
پس شناسایی بگردانید رو | خشم کرد آن مه ز ناشکری او | |
زین سبب جان نبی را جان بد | ناشناسا گشت و پشت پای زد | |
این همه خواندی فرو خوان لم یکن | تا بدانی لج این گبر کهن | |
پیش از آنک نقش احمد فر نمود | نعت او هر گبر را تعویذ بود | |
کین چنین کس هست تا آید پدید | از خیال روش دلشان میطپید | |
سجده میکردند کای رب بشر | در عیان آریش هر چه زودتر | |
تا به نام احمد از یستفتحون | یاغیانشان میشدندی سرنگون | |
هر کجا حرب مهولی آمدی | غوثشان کراری احمد بدی | |
هر کجا بیماری مزمن بدی | یاد اوشان داروی شافی شدی | |
نقش او میگشت اندر راهشان | در دل و در گوش و در افواهشان | |
نقش او را کی بیابد هر شعال | بلک فرع نقش او یعنی خیال | |
نقش او بر روی دیوار ار فتد | از دل دیوار خون دل چکد | |
آنچنان فرخ بود نقشش برو | که رهد در حال دیوار از دو رو | |
گشته با یکرویی اهل صفا | آن دورویی عیب مر دیوار را | |
این همه تعظیم و تفخیم و وداد | چون بدیدندش به صورت برد باد | |
قلب آتش دید و در دم شد سیاه | قلب را در قلب کی بودست راه | |
قلب میزد لاف اشواق محک | تا مریدان را دراندازد به شک | |
افتد اندر دام مکرش ناکسی | این گمان سر بر زند از هر خسی | |
کین اگر نه نقد پاکیزه بدی | کی به سنگ امتحان راغب شدی | |
او محک میخواهد اما آنچنان | که نگردد قلبی او زان عیان | |
آن محک که او نهان دارد صفت | نی محک باشد نه نور معرفت | |
آینه کو عیب رو دارد نهان | از برای خاطر هر قلتبان | |
آینه نبود منافق باشد او | این چنین آیینه تا توانی مجو |