مثنوی معنوی/نصیحت دنیا اهل دنیا را به زبان حال و بیوفایی خود را نمودن به وفا طمع دارندگان ازو
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (نصیحت دنیا اهل دنیا را به زبان حال و بیوفایی خود را نمودن به وفا طمع دارندگان ازو) از مولوی |
' |
گفت بنمودم دغل لیکن ترا | از نصیحت باز گفتم ماجرا | |
همچنین دنیا اگر چه خوش شکفت | بانگ زد هم بیوفایی خویش گفت | |
اندرین کون و فساد ای اوستاد | آن دغل کون و نصیحت آن فساد | |
کون میگوید بیا من خوشپیم | وآن فسادش گفته رو من لا شیام | |
ای ز خوبی بهاران لب گزان | بنگر آن سردی و زردی خزان | |
روز دیدی طلعت خورشید خوب | مرگ او را یاد کن وقت غروب | |
بدر را دیدی برین خوش چار طاق | حسرتش را هم ببین اندر محاق | |
کودکی از حسن شد مولای خلق | بعد فردا شد خرف رسوای خلق | |
گر تن سیمینتنان کردت شکار | بعد پیری بین تنی چون پنبهزار | |
ای بدیده لوتهای چرب خیز | فضلهی آن را ببین در آبریز | |
مر خبث را گو که آن خوبیت کو | بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو | |
گوید او آن دانه بد من دام آن | چون شدی تو صید شد دانه نهان | |
بس انامل رشک استادان شده | در صناعت عاقبت لرزان شده | |
نرگس چشم خمار همچو جان | آخر اعمش بین و آب از وی چکان | |
حیدری کاندر صف شیران رود | آخر او مغلوب موشی میشود | |
طبع تیز دوربین محترف | چون خر پیرش ببین آخر خرف | |
زلف جعد مشکبار عقلبر | آخرا چون دم زشت خنگ خر | |
خوش ببین کونش ز اول باگشاد | وآخر آن رسواییش بین و فساد | |
زانک او بنمود پیدا دام را | پیش تو بر کند سبلت خام را | |
پس مگو دنیا به تزویرم فریفت | ورنه عقل من ز دامش میگریخت | |
طوق زرین و حمایل بین هله | غل و زنجیری شدست و سلسله | |
همچنین هر جزو عالم میشمر | اول و آخر در آرش در نظر | |
هر که آخربینتر او مسعودتر | هر که آخربینتر او مطرودتر | |
روی هر یک چون مه فاخر ببین | چونک اول دیده شد آخر ببین | |
تا نباشی همچو ابلیس اعوری | نیم بیند نیم نی چون ابتری | |
دید طین آدم و دینش ندید | این جهان دید آن جهانبینش ندید | |
فضل مردان بر زنان ای بو شجاع | نیست بهر قوت و کسب و ضیاع | |
ورنه شیر و پیل را بر آدمی | فضل بودی بهر قوت ای عمی | |
فضل مردان بر زن ای حالیپرست | زان بود که مرد پایان بینترست | |
مرد کاندر عاقبتبینی خمست | او ز اهل عاقبت چون زن کمست | |
از جهان دو بانگ میآید به ضد | تا کدامین را تو باشی مستعد | |
آن یکی بانگش نشور اتقیا | وان یکی بانگش فریب اشقیا | |
من شکوفهی خارم ای خوش گرمدار | گل بریزد من بمانم شاخ خار | |
بانگ اشکوفهش که اینک گلفروش | بانگ خار او که سوی ما مکوش | |
این پذیرفتی بماندی زان دگر | که محب از ضد محبوبست کر | |
آن یکی بانگ این که اینک حاضرم | بانگ دیگر بنگر اندر آخرم | |
حاضریام هست چون مکر و کمین | نقش آخر ز آینهی اول ببین | |
چون یکی زین دو جوال اندر شدی | آن دگر را ضد و نا درخور شدی | |
ای خنک آنکو ز اول آن شنید | کش عقول و مسمع مردان شنید | |
خانه خالی یافت و جا را او گرفت | غیر آنش کژ نماید یا شگفت | |
کوزهی نو کو به خود بولی کشید | آن خبث را آب نتواند برید | |
در جهان هر چیز چیزی میکشد | کفر کافر را و مرشد را رشد | |
کهربا هم هست و مقناطیس هست | تا تو آهن یا کهی آیی بشست | |
برد مقناطیست ار تو آهنی | ور کهی بر کهربا بر میتنی | |
آن یکی چون نیست با اخیار یار | لاجرم شد پهلوی فجار جار | |
هست موسی پیش قبطی بس ذمیم | هست هامان پیش سبطی بس رجیم | |
جان هامان جاذب قبطی شده | جان موسی طالب سبطی شده | |
معدهی خر که کشد در اجتذاب | معدهی آدم جذوب گندم آب | |
گر تو نشناسی کسی را از ظلام | بنگر او را کوش سازیدست امام |