مثنوی معنوی/منع کردن دوستان او را از رجوع کردن به بخارا وتهدید کردن و لاابالی گفتن او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (منع کردن دوستان او را از رجوع کردن به بخارا وتهدید کردن و لاابالی گفتن او) از مولوی |
' |
گفت او را ناصحی ای بیخبر | عاقبت اندیش اگر داری هنر | |
درنگر پس را به عقل و پیش را | همچو پروانه مسوزان خویش را | |
چون بخارا میروی دیوانهای | لایق زنجیر و زندانخانهای | |
او ز تو آهن همیخاید ز خشم | او همیجوید ترا با بیست چشم | |
میکند او تیز از بهر تو کارد | او سگ قحطست و تو انبان آرد | |
چون رهیدی و خدایت راه داد | سوی زندان میروی چونت فتاد | |
بر تو گر دهگون موکل آمدی | عقل بایستی کز ایشان کم زدی | |
چون موکل نیست بر تو هیچکس | از چه بسته گشت بر تو پیش و پس | |
عشق پنهان کرده بود او را اسیر | آن موکل را نمیدید آن نذیر | |
هر موکل را موکل مختفیست | ورنه او در بند سگ طبعی ز چیست | |
خشم شاه عشق بر جانش نشست | بر عوانی و سیهروییش بست | |
میزند او را که هین او رابزن | زان عوانان نهان افغان من | |
هرکه بینی در زیانی میرود | گرچه تنها با عوانی میرود | |
گر ازو واقف بدی افغان زدی | پیش آن سلطان سلطانان شدی | |
ریختی بر سر به پیش شاه خاک | تا امان دیدی ز دیو سهمناک | |
میر دیدی خویش را ای کم ز مور | زان ندیدی آن موکل را تو کور | |
غره گشتی زین دروغین پر و بال | پر و بالی کو کشد سوی وبال | |
پر سبک دارد ره بالا کند | چون گلآلو شد گرانیها کند |