مثنوی معنوی/منادی کردن سید ملک ترمد کی هر کی در سه یا چهار روز به سمرقند رود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (منادی کردن سید ملک ترمد کی هر کی در سه یا چهار روز به سمرقند رود به فلان مهم خلعت و اسپ و غلام و کنیزک و چندین زر دهم و شنیدن دلقک خبر این منادی در ده و آمدن به اولاقی نزد شاه کی من باری نتوانم رفتن) از مولوی |
' |
سید ترمد که آنجا شاه بود | مسخرهی او دلقک آگاه بود | |
داشت کاری در سمرقند او مهم | جستالاقی تا شود او مستتم | |
زد منادی هر که اندر پنج روز | آردم زانجا خبر بدهم کنوز | |
دلقک اندر ده بد و آن را شنید | بر نشست و تا بترمد میدوید | |
مرکبی دو اندر آن ره شد سقط | از دوانیدن فرس را زان نمط | |
پس به دیوان در دوید از گرد راه | وقت ناهنگام ره جست او به شاه | |
فجفجی در جملهی دیوان فتاد | شورشی در وهم آن سلطان فتاد | |
خاص و عام شهر را دل شد ز دست | تا چه تشویش و بلا حادث شدست | |
یا عدوی قاهری در قصد ماست | یا بلایی مهلکی از غیب خاست | |
که ز ده دلقک به سیران درشت | چند اسپی تازی اندر راه کشت | |
جمع گشته بر سرای شاه خلق | تا چرا آمد چنین اشتاب دلق | |
از شتاب او و فحش اجتهاد | غلغل و تشویش در ترمد فتاد | |
آن یکی دو دست بر زانوزنان | وآن دگر از وهم واویلیکنان | |
از نفیر و فتنه و خوف نکال | هر دلی رفته به صد کوی خیال | |
هر کسی فالی همیزد از قیاس | تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس | |
راه جست و راه دادش شاه زود | چون زمین بوسید گفتش هی چه بود | |
هرکه میپرسید حالی زان ترش | دست بر لب مینهاد او که خمش | |
وهم میافزود زین فرهنگ او | جمله در تشویش گشته دنگ او | |
کرد اشارت دلق که ای شاه کرم | یکدمی بگذار تا من دم زنم | |
تا که باز آید به من عقلم دمی | که فتادم در عجایب عالمی | |
بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن | تلخ گشتش هم گلو و هم دهن | |
که ندیده بود دلقک را چنین | که ازو خوشتر نبودش همنشین | |
دایما دستان و لاغ افراشتی | شاه را او شاد و خندان داشتی | |
آن چنان خندانش کردی در نشست | که گرفتی شه شکم را با دو دست | |
که ز زور خنده خوی کردی تنش | رو در افتادی ز خنده کردنش | |
باز امروز این چنین زرد و ترش | دست بر لب میزند کای شه خمش | |
وهم در وهم و خیال اندر خیال | شاه را تا خود چه آید از نکال | |
که دل شه با غم و پرهیز بود | زانک خوارمشاه بس خونریز بود | |
بس شهان آن طرف را کشته بود | یا به حیله یا به سطوت آن عنود | |
این شه ترمد ازو در وهم بود | وز فن دلقک خود آن وهمش فزود | |
گفت زوتر بازگو تا حال چیست | این چنین آشوب و شور تو ز کیست | |
گفت من در ده شنیدم آنک شاه | زد منادی بر سر هر شاهراه | |
که کسی خواهم که تازد در سه روز | تا سمرقند و دهم او را کنوز | |
من شتابیدم بر تو بهر آن | تا بگویم که ندارم آن توان | |
این چنین چستی نیاید از چو من | باری این اومید را بر من متن | |
گفت شه لعنت برین زودیت باد | که دو صد تشویش در شهر اوفتاد | |
از برای این قدر خامریش | آتش افکندی درین مرج و حشیش | |
همچو این خامان با طبل و علم | که الاقانیم در فقر و عدم | |
لاف شیخی در جهان انداخته | خویشتن را بایزیدی ساخته | |
هم ز خود سالک شده واصل شده | محفلی واکرده در دعویکده | |
خانهی داماد پرآشوب و شر | قوم دختر را نبوده زین خبر | |
ولوله که کار نیمی راست شد | شرطهایی که ز سوی ماست شد | |
خانهها را روفتیم آراستیم | زین هوس سرمست و خوش برخاستیم | |
زان طرف آمد یکی پیغام نی | مرغی آمد این طرف زان بام نی | |
زین رسالات مزید اندر مزید | یک جوابی زان حوالیتان رسید | |
نی ولیکن یار ما زین آگهست | زانک از دل سوی دل لا بد رهست | |
پس از آن یاری که اومید شماست | از جواب نامه ره خالی چراست | |
صد نشانست از سرار و از جهار | لیک بس کن پرده زین در بر مدار | |
باز رو تا قصهی آن دلق گول | که بلا بر خویش آورد از فضول | |
پس وزیرش گفت ای حق را ستن | بشنو از بندهی کمینه یک سخن | |
دلقک از ده بهر کاری آمدست | رای او گشت و پشیمانش شدست | |
ز آب و روغن کهنه را نو میکند | او به مسخرگی برونشو میکند | |
غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ | باید افشردن مرورا بیدریغ | |
پسته را یا جوز را تا نشکنی | نی نماید دل نی بدهد روغنی | |
مشنو این دفع وی و فرهنگ او | در نگر در ارتعاش و رنگ او | |
گفت حق سیماهم فی وجههم | زانک غمازست سیما و منم | |
این معاین هست ضد آن خبر | که بشر به سرشته آمد این بشر | |
گفت دلقک با فغان و با خروش | صاحبا در خون این مسکین مکوش | |
بس گمان و وهم آید در ضمیر | کان نباشد حق و صادق ای امیر | |
ان بعض الظن اثم است ای وزیر | نیست استم راست خاصه بر فقیر | |
شه نگیرد آنک میرنجاندش | از چه گیرد آنک میخنداندش | |
گفت صاحب پیش شه جاگیر شد | کاشف این مکر و این تزویر شد | |
گفت دلقک را سوی زندان برید | چاپلوس و زرق او را کم خرید | |
میزنیدش چون دهل اشکمتهی | تا دهلوار او دهدمان آگهی | |
تر و خشک و پر و تی باشد دهل | بانگ او آگه کند ما را ز کل | |
تا بگوید سر خود از اضطرار | آنچنان که گیرد این دلها قرار | |
چون طمانینست صدق و با فروغ | دل نیارامد به گفتار دروغ | |
کذب چون خس باشد و دل چون دهان | خس نگردد در دهان هرگز نهان | |
تا درو باشد زبانی میزند | تا به دانش از دهان بیرون کند | |
خاصه که در چشم افتد خس ز باد | چشم افتد در نم و بند و گشاد | |
ما پس این خس را زنیم اکنون لگد | تا دهان و چشم ازین خس وا رهد | |
گفت دلقک ای ملک آهسته باش | روی حلم و مغفرت را کمخراش | |
تا بدین حد چیست تعجیل نقم | من نمیپرم به دست تو درم | |
آن ادب که باشد از بهر خدا | اندر آن مستعجلی نبود روا | |
وآنچ باشد طبع و خشم و عارضی | میشتابد تا نگردد مرتضی | |
ترسد ار آید رضا خشمش رود | انتقام و ذوق آن فایت شود | |
شهوت کاذب شتابد در طعام | خوف فوت ذوق هست آن خود سقام | |
اشتها صادق بود تاخیر به | تا گواریده شود آن بیگره | |
تو پی دفع بلایم میزنی | تا ببینی رخنه را بندش کنی | |
تا از آن رخنه برون ناید بلا | غیر آن رخنه بسی دارد قضا | |
چارهی دفع بلا نبود ستم | چاره احسان باشد و عفو و کرم | |
گفت الصدقه مرد للبلا | داو مرضاک به صدقه یا فتی | |
صدقه نبود سوختن درویش را | کور کردن چشم حلماندیش را | |
گفت شه نیکوست خیر و موقعش | لیک چون خیری کنی در موضعش | |
موضع رخ شه نهی ویرانیست | موضع شه اسپ هم نادانیست | |
در شریعت هم عطا هم زجر هست | شاه را صدر و فرس را درگه است | |
عدل چه بود وضع اندر موضعش | ظلم چه بود وضع در ناموقعش | |
نیست باطل هر چه یزدان آفرید | از غضب وز حلم وز نصح و مکید | |
خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز | شر مطلق نیست زینها هیچ نیز | |
نفع و ضر هر یکی از موضعست | علم ازین رو واجبست و نافعست | |
ای بسا زجری که بر مسکین رود | در ثواب از نان و حلوا به بود | |
زانک حلوا بیاوان صفرا کند | سیلیش از خبث مستنقا کند | |
سیلیی در وقت بر مسکین بزن | که رهاند آنش از گردن زدن | |
زخم در معنی فتد از خوی بد | چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد | |
بزم و زندن هست هر بهرام را | بزم مخلص را و زندان خام را | |
شق باید ریش را مرهم کنی | چرک را در ریش مستحکم کنی | |
تا خورد مر گوشت را در زیر آن | نیم سودی باشد و پنجه زیان | |
گفت دلقک من نمیگویم گذار | من همیگویم تحریی بیار | |
هین ره صبر و تانی در مبند | صبر کن اندیشه میکن روز چند | |
در تانی بر یقینی بر زنی | گوشمال من بایقانی کنی | |
در روش یمشی مکبا خود چرا | چون همیشاید شدن در استوا | |
مشورت کن با گروه صالحان | بر پیمبر امر شاورهم بدان | |
امرهم شوری برای این بود | کز تشاور سهو و کژ کمتر رود | |
این خردها چون مصابیح انورست | بیست مصباح از یک روشنترست | |
بوک مصباحی فتد اندر میان | مشتعل گشته ز نور آسمان | |
غیرت حق پردهای انگیختست | سفلی و علوی به هم آمیختست | |
گفت سیروا میطلب اندر جهان | بخت و روزی را همیکن امتحان | |
در مجالس میطلب اندر عقول | آن چنان عقلی که بود اندر رسول | |
زانک میراث از رسول آنست و بس | که ببیند غیبها از پیش و پس | |
در بصرها میطلب هم آن بصر | که نتابد شرح آن این مختصر | |
بهر این کردست منع آن با شکوه | از ترهب وز شدن خلوت به کوه | |
تا نگردد فوت این نوع التقا | کان نظر بختست و اکسیر بقا | |
در میان صالحان یک اصلحیست | بر سر توقیعش از سلطان صحیست | |
کان دعا شد با اجابت مقترن | کفو او نبود کبار انس و جن | |
در مریاش آنک حلو و حامض است | حجت ایشان بر حق داحض است | |
که چو ما او را به خود افراشتیم | عذر و حجت از میان بر داشتیم | |
قبله را چون کرد دست حق عیان | پس تحری بعد ازین مردود دان | |
هین بگردان از تحری رو و سر | که پدید آمد معاد و مستقر | |
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی | سخرهی هر قبلهی باطل شوی | |
چون شوی تمییزده را ناسپاس | بجهد از تو خطرت قبلهشناس | |
گر ازین انبار خواهی بر و بر | نیمساعت هم ز همدردان مبر | |
که در آن دم که ببری زین معین | مبتلی گردی تو با بس القرین |