مثنوی معنوی/مثل
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (مثل) از مولوی |
' |
آن غریبی خانه میجست از شتاب | دوستی بردش سوی خانهی خراب | |
گفت او این را اگر سقفی بدی | پهلوی من مر ترا مسکن شدی | |
هم عیال تو بیاسودی اگر | در میانه داشتی حجرهی دگر | |
گفت آری پهلوی یاران بهست | لیک ای جان در اگر نتوان نشست | |
این همه عالم طلبکار خوشند | وز خوش تزویر اندر آتشند | |
طالب زر گشته جمله پیر و خام | لیک قلب از زر نداند چشم عام | |
پرتوی بر قلب زد خالص ببین | بی محک زر را مکن از ظن گزین | |
گر محک داری گزین کن ور نه رو | نزد دانا خویشتن را کن گرو | |
یا محک باید میان جان خویش | ور ندانی ره مرو تنها تو پیش | |
بانگ غولان هست بانگ آشنا | آشنایی که کشد سوی فنا | |
بانگ میدارد که هان ای کاروان | سوی من آیید نک راه و نشان | |
نام هر یک میبرد غول ای فلان | تا کند آن خواجه را از آفلان | |
چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر | عمر ضایع راه دور و روز دیر | |
چون بود آن بانگ غول آخر بگو | مال خواهم جاه خواهم و آب رو | |
از درون خویش این آوازها | منع کن تا کشف گردد رازها | |
ذکر حق کن بانگ غولان را بسوز | چشم نرگس را ازین کرکس بدوز | |
صبح کاذب را ز صادق وا شناس | رنگ می را باز دان از رنگ کاس | |
تا بود کز دیدگان هفت رنگ | دیدهای پیدا کند صبر و درنگ | |
رنگها بینی بجز این رنگها | گوهران بینی به جای سنگها | |
گوهر چه بلک دریایی شوی | آفتاب چرخپیمایی شوی | |
کارکن در کارگه باشد نهان | تو برو در کارگه بینش عیان | |
کار چون بر کارکن پرده تنید | خارج آن کار نتوانیش دید | |
کارگه چون جای باش عاملست | آنک بیرونست از وی غافلست | |
پس در آ در کارگه یعنی عدم | تا ببینی صنع و صانع را بهم | |
کارگه چون جای روشندیدگیست | پس برون کارگه پوشیدگیست | |
رو بهستی داشت فرعون عنود | لاجرم از کارگاهش کور بود | |
لاجرم میخواست تبدیل قدر | تا قضا را باز گرداند ز در | |
خود قضا بر سبلت آن حیلهمند | زیر لب میکرد هر دم ریشخند | |
صد هزاران طفل کشت او بیگناه | تا بگردد حکم و تقدیر اله | |
تا که موسی نبی ناید برون | کرد در گردن هزاران ظلم و خون | |
آن همه خون کرد و موسی زاده شد | وز برای قهر او آماده شد | |
گر بدیدی کارگاه لایزال | دست و پایش خشک گشتی ز احتیال | |
اندرون خانهاش موسی معاف | وز برون میکشت طفلان را گزاف | |
همچو صاحبنفس کو تن پرورد | بر دگر کس ظن حقدی میبرد | |
کین عدو و آن حسود و دشمنست | خود حسود و دشمن او آن تنست | |
او چو فرعون و تنش موسی او | او به بیرون میدود که کو عدو | |
نفسش اندر خانهی تن نازنین | بر دگر کس دست میخاید به کین |