مثنوی معنوی/لاابالی گفتن عاشق ناصح و عاذل را از سر عشق
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (لاابالی گفتن عاشق ناصح و عاذل را از سر عشق) از مولوی |
' |
گفت ای ناصح خمش کن چند چند | پند کم ده زانک بس سختست بند | |
سختتر شد بند من از پند تو | عشق را نشناخت دانشمند تو | |
آن طرف که عشق میافزود درد | بوحنیفه و شافعی درسی نکرد | |
تو مکن تهدید از کشتن که من | تشنهی زارم به خون خویشتن | |
عاشقان را هر زمانی مردنیست | مردن عشاق خود یک نوع نیست | |
او دو صد جان دارد از جان هدی | وآن دوصد را میکند هر دم فدی | |
هر یکی جان را ستاند ده بها | از نبی خوان عشرة امثالها | |
گر بریزد خون من آن دوسترو | پایکوبان جان برافشانم برو | |
آزمودم مرگ من در زندگیست | چون رهم زین زندگی پایندگیست | |
اقتلونی اقتلونی یا ثقات | ان فی قتلی حیاتا فی حیات | |
یا منیر الخد یا روح البقا | اجتذب روحی وجد لی باللقا | |
لی حبیب حبه یشوی الحشا | لو یشا یمشی علی عینی مشی | |
پارسی گو گرچه تازی خوشترست | عشق را خود صد زبان دیگرست | |
بوی آن دلبر چو پران میشود | آن زبانها جمله حیران میشود | |
بس کنم دلبر در آمد در خطاب | گوش شو والله اعلم بالصواب | |
چونک عاشق توبه کرد اکنون بترس | کو چو عیاران کند بر دار درس | |
گرچه این عاشق بخارا میرود | نه به درس و نه به استا میرود | |
عاشقان را شد مدرس حسن دوست | دفتر و درس و سبقشان روی اوست | |
خامشند و نعرهی تکرارشان | میرود تا عرش و تخت یارشان | |
درسشان آشوب و چرخ و زلزله | نه زیاداتست و باب سلسله | |
سلسلهی این قوم جعد مشکبار | مسلهی دورست لیکن دور یار | |
مسلهی کیس ار بپرسد کس ترا | گو نگنجد گنج حق در کیسهها | |
گر دم خلع و مبارا میرود | بد مبین ذکر بخارا میرود | |
ذکر هر چیزی دهد خاصیتی | زانک دارد هرصفت ماهیتی | |
آن بخاری غصهی دانش نداشت | چشم بر خورشید بینش میگماشت | |
هرکه درخلوت ببینش یافت راه | او ز دانشها نجوید دستگاه | |
با جمال جان چوشد همکاسهای | باشدش ز اخبار و دانش تاسهای | |
دید بردانش بود غالب فرا | زان همی دنیا بچربد عامه را | |
زانک دنیا را همیبینند عین | وآن جهانی را همیدانند دین |