مثنوی معنوی/قصهی فریاد رسیدن رسول علیه السلام کاروان عرب را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (قصهی فریاد رسیدن رسول علیه السلام کاروان عرب را کی از تشنگی و بیآبی در مانده بودند و دل بر مرگ نهاده شتران و خلق زبان برون انداخته) از مولوی |
' |
اندر آن وادی گروهی از عرب | خشک شد از قحط بارانشان قرب | |
در میان آن بیابان مانده | کاروانی مرگ خود بر خوانده | |
ناگهانی آن مغیث هر دو کون | مصطفی پیدا شد از ره بهر عون | |
دید آنجا کاروانی بس بزرگ | بر تف ریگ و ره صعب و سترگ | |
اشترانشان را زبان آویخته | خلق اندر ریگ هر سو ریخته | |
رحمش آمد گفت هین زوتر روید | چند یاری سوی آن کثبان دوید | |
گر سیاهی بر شتر مشک آورد | سوی میر خود به زودی میبرد | |
آن شتربان سیه را با شتر | سوی من آرید با فرمان مر | |
سوی کثبان آمدند آن طالبان | بعد یکساعت بدیدند آنچنان | |
بندهای میشد سیه با اشتری | راویه پر آب چون هدیهبری | |
پس بدو گفتند میخواند ترا | این طرف فخر البشر خیر الوری | |
گفت من نشناسم او را کیست او | گفت او آن ماهروی قندخو | |
نوعها تعریف کردندش که هست | گفت مانا او مگر آن شاعرست | |
که گروهی را زبون کرد او بسحر | من نیایم جانب او نیم شبر | |
کشکشانش آوریدند آن طرف | او فغان برداشت در تشنیع و تف | |
چون کشیدندش به پیش آن عزیز | گفت نوشید آب و بردارید نیز | |
جمله را زان مشک او سیراب کرد | اشتران و هر کسی زان آب خورد | |
راویه پر کرد و مشک از مشک او | ابر گردون خیره ماند از رشک او | |
این کسی دیدست کز یک راویه | سرد گردد سوز چندان هاویه | |
این کسی دیدست کز یک مشک آب | گشت چندین مشک پر بی اضطراب | |
مشک خود روپوش بود و موج فضل | میرسید از امر او از بحر اصل | |
آب از جوشش همیگردد هوا | و آن هوا گردد ز سردی آبها | |
بلک بی علت و بیرون زین حکم | آب رویانید تکوین از عدم | |
تو ز طفلی چون سببها دیدهای | در سبب از جهل بر چفسیدهای | |
با سببها از مسبب غافلی | سوی این روپوشها زان مایلی | |
چون سببها رفت بر سر میزنی | ربنا و ربناها میکنی | |
رب میگوید برو سوی سبب | چون ز صنعم یاد کردی ای عجب | |
گفت زین پس من ترا بینم همه | ننگرم سوی سبب و آن دمدمه | |
گویدش ردوا لعادوا کار تست | ای تو اندر توبه و میثاق سست | |
لیک من آن ننگرم رحمت کنم | رحمتم پرست بر رحمت تنم | |
ننگرم عهد بدت بدهم عطا | از کرم این دم چو میخوانی مرا | |
قافله حیران شد اندر کار او | یا محمد چیست این ای بحر خو | |
کردهای روپوش مشک خرد را | غرقه کردی هم عرب هم کرد را |