مثنوی معنوی/قصهی اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (قصهی اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را) از مولوی |
' |
یک عرابی بار کرده اشتری | دو جوال زفت از دانه پری | |
او نشسته بر سر هر دو جوال | یک حدیثانداز کرد او را سال | |
از وطن پرسید و آوردش بگفت | واندر آن پرسش بسی درها بسفت | |
بعد از آن گفتش که این هر دو جوال | چیست آکنده بگو مصدوق حال | |
گفت اندر یک جوالم گندمست | در دگر ریگی نه قوت مردمست | |
گفت تو چون بار کردی این رمال | گفت تا تنها نماند آن جوال | |
گفت نیم گندم آن تنگ را | در دگر ریز از پی فرهنگ را | |
تا سبک گردد جوال و هم شتر | گفت شاباش ای حکیم اهل و حر | |
این چنین فکر دقیق و رای خوب | تو چنین عریان پیاده در لغوب | |
رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد | کش بر اشتر بر نشاند نیکمرد | |
باز گفتش ای حکیم خوشسخن | شمهای از حال خود هم شرح کن | |
این چنین عقل و کفایت که تراست | تو وزیری یا شهی بر گوی راست | |
گفت این هر دو نیم از عامهام | بنگر اندر حال و اندر جامهام | |
گفت اشتر چند داری چند گاو | گفت نه این و نه آن ما را مکاو | |
گفت رختت چیست باری در دکان | گفت ما را کودکان و کو مکان | |
گفت پس از نقد پرسم نقد چند | که توی تنهارو و محبوبپند | |
کیمیای مس عالم با توست | عقل و دانش را گوهر تو بر توست | |
گفت والله نیست یا وجه العرب | در همه ملکم وجوه قوت شب | |
پا برهنه تن برهنه میدوم | هر که نانی میدهد آنجا روم | |
مر مرا زین حکمت و فضل و هنر | نیست حاصل جز خیال و درد سر | |
پس عرب گفتش که رو دور از برم | تا نبارد شومی تو بر سرم | |
دور بر آن حکمت شومت ز من | نطق تو شومست بر اهل زمن | |
یا تو آن سو رو من این سو میدوم | ور ترا ره پیش من وا پس روم | |
یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ | به بود زین حیلههای مردریگ | |
احمقیام پس مبارک احمقیست | که دلم با برگ و جانم متقیست | |
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود | جهد کن تا از تو حکمت کم شود | |
حکمتی کز طبع زاید وز خیال | حکمتی نی فیض نور ذوالجلال | |
حکمت دنیا فزاید ظن و شک | حکمت دینی برد فوق فلک | |
زوبعان زیرک آخر زمان | بر فزوده خویش بر پیشینیان | |
حیلهآموزان جگرها سوخته | فعلها و مکرها آموخته | |
صبر و ایثار و سخای نفس و جود | باد داده کان بود اکسیر سود | |
فکر آن باشد که بگشاید رهی | راه آن باشد که پیش آید شهی | |
شاه آن باشد که پیش شه رود | نه بمخزنها و لشکر شه شود | |
تا بماند شاهی او سرمدی | همچو عز ملک دین احمدی |