مثنوی معنوی/قصهای هم در تقریر این
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (قصهای هم در تقریر این) از مولوی |
' |
شرفهای بشنید در شب معتمد | برگرفت آتشزنه که آتش زند | |
دزد آمد آن زمان پیشش نشست | چون گرفت آن سوخته میکرد پست | |
مینهاد آنجا سر انگشت را | تا شود استارهی آتش فنا | |
خواجه میپنداشت کز خود میمرد | این نمیدید او که دزدش میکشد | |
خواجه گفت این سوخته نمناک بود | میمرد استاره از تریش زود | |
بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش | میندید آتشکشی را پیش خویش | |
این چنین آتشکشی اندر دلش | دیدهی کافر نبیند از عمش | |
چون نمیداند دل دانندهای | هست با گردنده گردانندهای | |
چون نمیگویی که روز و شب به خود | بیخداوندی کی آید کی رود | |
گرد معقولات میگردی ببین | این چنین بیعقلی خود ای مهین | |
خانه با بنا بود معقولتر | یا که بیبنا بگو ای کمهنر | |
خط با کاتب بود معقولتر | یا که بیکاتب بیندیش ای پسر | |
جیم گوش و عین چشم و میم فم | چون بود بیکاتبی ای متهم | |
شمع روشن بیز گیرانندهای | یا بگیرانندهی دانندهای | |
صنعت خوب از کف شل ضریر | باشد اولی یا بگیرایی بصیر | |
پس چو دانستی که قهرت میکند | بر سرت دبوس محنت میزند | |
پس بکن دفعش چو نمرودی به جنگ | سوی او کش در هوا تیری خدنگ | |
همچو اسپاه مغل بر آسمان | تیر میانداز دفع نزع جان | |
یا گریز از وی اگر توانی برو | چون روی چون در کف اویی گرو | |
در عدم بودی نرستی از کفش | از کف او چون رهی ای دستخوش | |
آرزو جستن بود بگریختن | پیش عدلش خون تقوی ریختن | |
این جهان دامست و دانهآرزو | در گریز از دامها روی آر زو | |
چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد | چون شدی در ضد آن دیدی فساد | |
پس پیمبر گفت استفتوا القلوب | گر چه مفتیتان برون گوید خطوب | |
آرزو بگذار تا رحم آیدش | آزمودی که چنین میبایدش | |
چون نتانی جست پس خدمت کنش | تا روی از حبس او در گلشنش | |
دم به دم چون تو مراقب میشوی | داد میبینی و داور ای غوی | |
ور ببندی چشم خود را ز احتجاب | کار خود را کی گذارد آفتاب |