مثنوی معنوی/فریفتن روستایی شهری را و بدعوت خواندن بلابه و الحاح بسیار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (فریفتن روستایی شهری را و بدعوت خواندن بلابه و الحاح بسیار) از مولوی |
' |
ای برادر بود اندر ما مضی | شهریی با روستایی آشنا | |
روستایی چون سوی شهر آمدی | خرگه اندر کوی آن شهری زدی | |
دو مه و سه ماه مهمانش بدی | بر دکان او و بر خوانش بدی | |
هر حوایج را که بودش آن زمان | راست کردی مرد شهری رایگان | |
رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو | هیچ مینایی سوی ده فرجهجو | |
الله الله جمله فرزندان بیار | کین زمان گلشنست و نوبهار | |
یا بتابستان بیا وقت ثمر | تا ببندم خدمتت را من کمر | |
خیل و فرزندان و قومت را بیار | در ده ما باش سه ماه و چهار | |
که بهاران خطهی ده خوش بود | کشتزار و لالهی دلکش بود | |
وعده دادی شهری او را دفع حال | تا بر آمد بعد وعده هشت سال | |
او بهر سالی همیگفتی که کی | عزم خواهی کرد کامد ماه دی | |
او بهانه ساختی کامسالمان | از فلان خطه بیامد میهمان | |
سال دیگر گر توانم وا رهید | از مهمات آن طرف خواهم دوید | |
گفت هستند آن عیالم منتظر | بهر فرزندان تو ای اهل بر | |
باز هر سالی چو لکلک آمدی | تا مقیم قبهی شهری شدی | |
خواجه هر سالی ز زر و مال خویش | خرج او کردی گشادی بال خویش | |
آخرین کرت سه ماه آن پهلوان | خوان نهادش بامدادان و شبان | |
از خجالت باز گفت او خواجه را | چند وعده چند بفریبی مرا | |
گفت خواجه جسم و جانم وصلجوست | لیک هر تحویل اندر حکم هوست | |
آدمی چون کشتی است و بادبان | تا کی آرد باد را آن بادران | |
باز سوگندان بدادش کای کریم | گیر فرزندان بیا بنگر نعیم | |
دست او بگرفت سه کرت بعهد | کالله الله زو بیا بنمای جهد | |
بعد ده سال و بهر سالی چنین | لابهها و وعدههای شکرین | |
کودکان خواجه گفتند ای پدر | ماه و ابر و سایه هم دارد سفر | |
حقها بر وی تو ثابت کردهای | رنجها در کار او بس بردهای | |
او همیخواهد که بعضی حق آن | وا گزارد چون شوی تو میهمان | |
بس وصیت کرد ما را او نهان | که کشیدش سوی ده لابهکنان | |
گفت حقست این ولی ای سیبویه | اتق من شر من احسنت الیه | |
دوستی تخم دم آخر بود | ترسم از وحشت که آن فاسد شود | |
صحبتی باشد چو شمشیر قطوع | همچو دی در بوستان و در زروع | |
صحبتی باشد چو فصل نوبهار | زو عمارتها و دخل بیشمار | |
حزم آن باشد که ظن بد بری | تا گریزی و شوی از بد بری | |
حزم س الظن گفتست آن رسول | هر قدم را دام میدان ای فضول | |
روی صحرا هست هموار و فراخ | هر قدم دامیست کم ران اوستاخ | |
آن بز کوهی دود که دام کو | چون بتازد دامش افتد در گلو | |
آنک میگفتی که کو اینک ببین | دشت میدیدی نمیدیدی کمین | |
بی کمین و دام و صیاد ای عیار | دنبه کی باشد میان کشتزار | |
آنک گستاخ آمدند اندر زمین | استخوان و کلههاشان را ببین | |
چون به گورستان روی ای مرتضا | استخوانشان را بپرس از ما مضی | |
تا بظاهر بینی آن مستان کور | چون فرو رفتند در چاه غرور | |
چشم اگر داری تو کورانه میا | ور نداری چشم دست آور عصا | |
آن عصای حزم و استدلال را | چون نداری دید میکن پیشوا | |
ور عصای حزم و استدلال نیست | بی عصاکش بر سر هر ره مهایست | |
گام زان سان نه که نابینا نهد | تا که پا از چاه و از سگ وا رهد | |
لرز لرزان و بترس و احتیاط | مینهد پا تا نیفتد در خباط | |
ای ز دودی جسته در ناری شده | لقمه جسته لقمهی ماری شده |