مثنوی معنوی/عزم کردن شاه چون واقف شد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (عزم کردن شاه چون واقف شد بر آن خیانت کی بپوشاند و عفو کند و او را به او دهد و دانست کی آن فتنه جزای او بود و قصد او بود و ظلم او بر صاحب موصل کی و من اساء فعلیها و ان ربک لبالمرصاد و ترسیدن کی اگر انتقام کشد آن انتقام هم بر سر او آید چنانک این ظلم و طمع بر سرش آمد) از مولوی |
' |
شاه با خود آمد استغفار کرد | یاد جرم و زلت و اصرار کرد | |
گفت با خود آنچ کردم با کسان | شد جزای آن به جان من رسان | |
قصد جفت دیگران کردم ز جاه | بر من آمد آن و افتادم به چاه | |
من در خانهی کسی دیگر زدم | او در خانهی مرا زد لاجرم | |
هر که با اهل کسان شد فسقجو | اهل خود را دان که قوادست او | |
زانک مثل آن جزای آن شود | چون جزای سیه مثلش بود | |
چون سبب کردی کشیدی سوی خویش | مثل آن را پس تو دیوثی و بیش | |
غصب کردم از شه موصل کنیز | غصب کردند از من او را زود نیز | |
او کامین من بد و لالای من | خاینش کرد آن خیانتهای من | |
نیست وقت کینگزاری و انتقام | من به دست خویش کردم کار خام | |
گر کشم کینه بر آن میر و حرم | آن تعدی هم بیاید بر سرم | |
همچنانک این یک بیامد در جزا | آزمودم باز نزمایم ورا | |
درد صاحب موصلم گردن شکست | من نیارم این دگر را نیز خست | |
داد حقمان از مکافات آگهی | گفت ان عدتم به عدنا به | |
چون فزونی کردن اینجا سود نیست | غیر صبر و مرحمت محمود نیست | |
ربنا انا ظلمنا سهو رفت | رحمتی کن ای رحیمیهات رفت | |
عفو کردم تو هم از من عفو کن | از گناه نو ز زلات کهن | |
گفت اکنون ای کنیزک وا مگو | این سخن را که شنیدم من ز تو | |
با امیرت جفت خواهم کرد من | الله الله زین حکایت دم مزن | |
تا نگردد او ز رویم شرمسار | کو یکی بد کرد و نیکی صد هزار | |
بارها من امتحانش کردهام | خوبتر از تو بدو بسپردهام | |
در امانت یافتم او را تمام | این قضایی بود هم از کردههام | |
پس به خود خواند آن امیر خویش را | کشت در خود خشم قهراندیش را | |
کرد با او یک بهانهی دلپذیر | که شدستم زین کنیزک من نفیر | |
زان سبب کز غیرت و رشک کنیز | مادر فرزند دارد صد ازیز | |
مادر فرزند را بس حقهاست | او نه درخورد چنین جور و جفاست | |
رشک و غیرت میبرد خون میخورد | زین کنیزک سخت تلخی میبرد | |
چون کسی را داد خواهم این کنیز | پس ترا اولیترست این ای عزیز | |
که تو جانبازی نمودی بهر او | خوش نباشد دادن آن جز به تو | |
عقد کردش با امیر او را سپرد | کرد خشم و حرص را او خرد و مرد |