مثنوی معنوی/عذر گفتن فقیر به شیخ
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (عذر گفتن فقیر به شیخ) از مولوی |
' |
پس فقیر آن شیخ را احوال گفت | عذر را با آن غرامت کرد جفت | |
مر سال شیخ را داد او جواب | چون جوابات خضر خوب و صواب | |
آن جوابات سالات کلیم | کش خضر بنمود از رب علیم | |
گشت مشکلهاش حل وافزون ز یاد | از پی هر مشکلش مفتاح داد | |
از خضر درویش هم میراث داشت | در جواب شیخ همت بر گماشت | |
گفت راه اوسط ارچه حکمتست | لیک اوسط نیز هم با نسبتست | |
آب جو نسبت باشتر هست کم | لیک باشد موش را آن همچو یم | |
هر که را باشد وظیفه چار نان | دو خورد یا سه خورد هست اوسط آن | |
ور خورد هر چار دور از اوسط است | او اسیر حرص مانند بط است | |
هر که او را اشتها ده نان بود | شش خورد میدان که اوسط آن بود | |
چون مرا پنجاه نان هست اشتها | مر ترا شش گرده همدستیم نی | |
تو بده رکعت نماز آیی ملول | من به پانصد در نیایم در نحول | |
آن یکی تا کعبه حافی میرود | وین یکی تا مسجد از خود میشود | |
آن یکی در پاکبازی جان بداد | وین یکی جان کند تا یک نان بداد | |
این وسط در با نهایت میرود | که مر آن را اول و آخر بود | |
اول و آخر بباید تا در آن | در تصور گنجد اوسط یا میان | |
بینهایت چون ندارد دو طرف | کی بود او را میانه منصرف | |
اول و آخر نشانش کس نداد | گفت لو کان له البحر مداد | |
هفت دریا گر شود کلی مداد | نیست مر پایان شدن را هیچ امید | |
باغ و بیشه گر بود یکسر قلم | زین سخن هرگز نگردد هیچ کم | |
آن همه حبر و قلم فانی شود | وین حدیث بیعدد باقی بود | |
حالت من خواب را ماند گهی | خواب پندارد مر آن را گمرهی | |
چشم من خفته دلم بیدار دان | شکل بیکار مرا بر کار دان | |
گفت پیغامبر که عینای تنام | لا ینام قلبی عن رب الانام | |
چشم تو بیدار و دل خفته بخواب | چشم من خفته دلم در فتح باب | |
مر دلم را پنج حس دیگرست | حس دل را هر دو عالم منظرست | |
تو ز ضعف خود مکن در من نگاه | بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه | |
بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ | عین مشغولی مرا گشته فراغ | |
پای تو در گل مرا گل گشته گل | مر ترا ماتم مرا سور و دهل | |
در زمینم با تو ساکن در محل | میدوم بر چرخ هفتم چون زحل | |
همنشینت من نیم سایهی منست | برتر از اندیشهها پایهی منست | |
زانک من ز اندیشهها بگذشتهام | خارج اندیشه پویان گشتهام | |
حاکم اندیشهام محکوم نی | زانک بنا حاکم آمد بر بنا | |
جمله خلقان سخرهی اندیشهاند | زان سبب خسته دل و غمپیشهاند | |
قاصدا خود را باندیشه دهم | چون بخواهم از میانشان بر جهم | |
من چو مرغ اوجم اندیشه مگس | کی بود بر من مگس را دسترس | |
قاصدا زیر آیم از اوج بلند | تا شکستهپایگان بر من تنند | |
چون ملالم گیرد از سفلی صفات | بر پرم همچون طیور الصافات | |
پر من رستست هم از ذات خویش | بر نچفسانم دو پر من با سریش | |
جعفر طیار را پر جاریهست | جعفر طرار را پر عاریهست | |
نزد آنک لم یذق دعویست این | نزد سکان افق معنیست این | |
لاف و دعوی باشد این پیش غراب | دیگ تی و پر یکی پیش ذباب | |
چونک در تو میشود لقمه گهر | تن مزن چندانک بتوانی بخور | |
شیخ روزی بهر دفع س ظن | در لگن قی کرد پر در شد لگن | |
گوهر معقول را محسوس کرد | پیر بینا بهر کمعقلی مرد | |
چونک در معده شود پاکت پلید | قفل نه بر خلق و پنهان کن کلید | |
هر که در وی لقمه شد نور جلال | هر چه خواهد تا خورد او را حلال |