مثنوی معنوی/رو نهادن آن بندهی عاشق سوی بخارا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (رو نهادن آن بندهی عاشق سوی بخارا) از مولوی |
' |
رو نهاد آن عاشق خونابهریز | دلطپان سوی بخارا گرم و تیز | |
ریگ آمون پیش او همچون حریر | آب جیحون پیش او چون آبگیر | |
آن بیابان پیش او چون گلستان | میفتاد از خنده او چون گلستان | |
در سمرقندست قند اما لبش | از بخارا یافت و آن شد مذهبش | |
ای بخارا عقلافزا بودهای | لیکن ازمن عقل و دین بربودهای | |
بدر میجویم از آنم چون هلال | صدر میجویم درین صف نعال | |
چون سواد آن بخارا را بدید | در سواد غم بیاضی شد پدید | |
ساعتی افتاد بیهوش و دراز | عقل او پرید در بستان راز | |
بر سر و رویش گلابی میزدند | از گلاب عشق او غافل بدند | |
او گلستانی نهانی دیده بود | غارت عشقش ز خود ببریده بود | |
تو فسرده درخور این دم نهای | با شکر مقرون نهای گرچه نیی | |
رخت عقلت با توست و عاقلی | کز جنودا لم تروها غافلی |