مثنوی معنوی/رفتن قاضی به خانهی زن جوحی و حلقه زدن جوحی به خشم بر در و گریختن قاضی در صندوقی الی آخره
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (رفتن قاضی به خانهی زن جوحی و حلقه زدن جوحی به خشم بر در و گریختن قاضی در صندوقی الی آخره) از مولوی |
' |
مکر زن پایان ندارد رفت شب | قاضی زیرک سوی زن بهر دب | |
زن دو شمع و نقل مجلس راست کرد | گفت ما مستیم بی این آبخورد | |
اندر آن دم جوحی آمد در بزد | جست قاضی مهربی تا در خزد | |
غیر صندوقی ندید او خلوتی | رفت در صندوق از خوف آن فتی | |
اندر آمد جوحی و گفت ای حریف | اتی وبالم در ربیع و در خریف | |
من چه دارم که فداات نیست آن | که ز من فریاد داری هر زمان | |
بر لب خشکم گشادستی زبان | گاه مفلس خوانیم گه قلتبان | |
این دو علت گر بود ای جان مرا | آن یکی از تست و دیگر از خدا | |
من چه دارم غیر آن صندوق که آن | هست مایهی تهمت و پایهی گمان | |
خلق پندارند زر دارم درون | داد واگیرند از من زین ظنون | |
صورت صندوق بس زیباست لیک | از عروض و سیم و ز خالیست نیک | |
چون تن زراق خوب و با وقار | اندر آن سله نیابی غیر مار | |
من برم صندوق را فردا به کو | پس بسوزم در میان چارسو | |
تا ببیند ممن و گبر و جهود | که درین صندوق جز لعنت نبود | |
گفت زن هی در گذر ای مرد ازین | خورد سوگندان که نکنم جز چنین | |
از پگه حمال آورد او چو باد | زود آن صندوق بر پشتش نهاد | |
اندر آن صندوق قاضی از نکال | بانگ میزد که ای حمال و ای حمال | |
کرد آن حمال راست و چپ نظر | کز چه سو در میرسد بانک و خبر | |
هاتفست این داعی من ای عجب | یا پریام میکند پنهان طلب | |
چون پیاپی گشت آن آواز و بیش | گفت هاتف نیست باز آمد به خویش | |
عاقبت دانست کان بانگ و فغان | بد ز صندوق و کسی در وی نهان | |
عاشقی کو در غم معشوق رفت | گر چه بیرونست در صندوق رفت | |
عمر در صندوق برد از اندهان | جز که صندوقی نبیند از جهان | |
آن سری که نیست فوق آسمان | از هوس او را در آن صندوق دان | |
چون ز صندوق بدن بیرون رود | او ز گوری سوی گوری میشود | |
این سخن پایان ندارد قاضیش | گفت ای حمال و ای صندوقکش | |
از من آگه کن درون محکمه | نایبم را زودتر با این همه | |
تا خرد این را به زر زین بیخرد | همچنین بسته به خانهی ما برد | |
ای خدا بگمار قومی روحمند | تا ز صندوق بدنمان وا خرند | |
خلق را از بند صندوق فسون | کی خرد جز انبیا و مرسلون | |
از هزاران یک کسی خوشمنظرست | که بداند کو به صندوق اندرست | |
او جهان را دیده باشد پیش از آن | تا بدان ضد این ضدش گردد عیان | |
زین سبب که علم ضالهی ممنست | عارف ضالهی خودست و موقنست | |
آنک هرگز روز نیکو خود ندید | او درین ادبار کی خواهد طپید | |
یا به طفلی در اسیری اوفتاد | یا خود از اول ز مادر بنده زاد | |
ذوق آزادی ندیده جان او | هست صندوق صور میدان او | |
دایما محبوس عقلش در صور | از قفس اندر قفس دارد گذر | |
منفذش نه از قفس سوی علا | در قفسها میرود از جا به جا | |
در نبی ان استطعتم فانفذوا | این سخن با جن و انس آمد ز هو | |
گفت منفذ نیست از گردونتان | جز به سلطان و به وحی آسمان | |
گر ز صندوقی به صندوقی رود | او سمایی نیست صندوقی بود | |
فرجه صندوق نو نو مسکرست | در نیابد کو به صندوق اندرست | |
گر نشد غره بدین صندوقها | همچو قاضی جوید اطلاق و رها | |
آنک داند این نشانش آن شناس | کو نباشد بیفغان و بیهراس | |
همچو قاضی باشد او در ارتعاد | کی برآید یک دمی از جانش شاد |