مثنوی معنوی/خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان) از مولوی |
' |
محتسب در نیم شب جایی رسید | در بن دیوار مستی خفته دید | |
گفت هی مستی چه خوردستی بگو | گفت ازین خوردم که هست اندر سبو | |
گفت آخر در سبو واگو که چیست | گفت از آنک خوردهام گفت این خفیست | |
گفت آنچ خوردهای آن چیست آن | گفت آنک در سبو مخفیست آن | |
دور میشد این سال و این جواب | ماند چون خر محتسب اندر خلاب | |
گفت او را محتسب هین آه کن | مست هوهو کرد هنگام سخن | |
گفت گفتم آه کن هو میکنی | گفت من شاد و تو از غم منحنی | |
آه از درد و غم و بیدادیست | هوی هوی میخوران از شادیست | |
محتسب گفت این ندانم خیز خیز | معرفت متراش و بگذار این ستیز | |
گفت رو تو از کجا من از کجا | گفت مستی خیز تا زندان بیا | |
گفت مست ای محتسب بگذار و رو | از برهنه کی توان بردن گرو | |
گر مرا خود قوت رفتن بدی | خانهی خود رفتمی وین کی شدی | |
من اگر با عقل و با امکانمی | همچو شیخان بر سر دکانمی |