مثنوی معنوی/خاریدن روستایی در تاریکی شیر را بظن آنک گاو اوست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (خاریدن روستایی در تاریکی شیر را بظن آنک گاو اوست) از مولوی |
' |
روستایی گاو در آخر ببست | شیر گاوش خورد و بر جایش نشست | |
روستایی شد در آخر سوی گاو | گاو را میجست شب آن کنجکاو | |
دست میمالید بر اعضای شیر | پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر | |
گفت شیر از روشنی افزون شدی | زهرهاش بدریدی و دل خون شدی | |
این چنین گستاخ زان میخاردم | کو درین شب گاو میپنداردم | |
حق همیگوید که ای مغرور کور | نه ز نامم پاره پاره گشت طور | |
که لو انزلنا کتابا للجبل | لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل | |
از من ار کوه احد واقف بدی | پاره گشتی و دلش پر خون شدی | |
از پدر وز مادر این بشنیدهای | لاجرم غافل درین پیچیدهای | |
گر تو بیتقلید ازین واقف شوی | بی نشان از لطف چون هاتف شوی | |
بشنو این قصه پی تهدید را | تا بدانی آفت تقلید را |