مثنوی معنوی/حکایت هندو کی با یار خود جنگ میکرد بر کاری و خبر نداشت کی او هم بدان مبتلاست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (حکایت هندو کی با یار خود جنگ میکرد بر کاری و خبر نداشت کی او هم بدان مبتلاست) از مولوی |
' |
چار هندو در یکی مسجد شدند | بهر طاعت راکع و ساجد شدند | |
هر یکی بر نیتی تکبیر کرد | در نماز آمد بمسکینی و درد | |
مذن آمد از یکی لفظی بجست | کای مذن بانگ کردی وقت هست | |
گفت آن هندوی دیگر از نیاز | هی سخن گفتی و باطل شد نماز | |
آن سیم گفت آن دوم را ای عمو | چه زنی طعنه برو خود را بگو | |
آن چهارم گفت حمد الله که من | در نیفتادم بچه چون آن سه تن | |
پس نماز هر چهاران شد تباه | عیبگویان بیشتر گم کرده راه | |
ای خنک جانی که عیب خویش دید | هر که عیبی گفت آن بر خود خرید | |
زانک نیم او ز عیبستان بدست | وآن دگر نیمش ز غیبستان بدست | |
چونک بر سر مرا ترا ده ریش هست | مرهمت بر خویش باید کار بست | |
عیب کردن خویش را داروی اوست | چون شکسته گشت جای ارحمواست | |
گر همان عیبت نبود ایمن مباش | بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش | |
لا تخافوا از خدا نشنیدهای | پس چه خود را ایمن و خوش دیدهای | |
سالها ابلیس نیکونام زیست | گشت رسوا بین که او را نام چیست | |
در جهان معروف بد علیای او | گشت معروفی بعکس ای وای او | |
تا نهای ایمن تو معروفی مجو | رو بشوی از خوف پس بنمای رو | |
تا نروید ریش تو ای خوب من | بر دگر سادهزنخ طعنه مزن | |
این نگر که مبتلا شد جان او | در چهی افتاد تا شد پند تو | |
تو نیفتادی که باشی پند او | زهر او نوشید تو خور قند او |