مثنوی معنوی/حکایت هم در جواب جبری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (حکایت هم در جواب جبری و اثبات اختیار و صحت امر و نهی و بیان آنک عذر جبری در هیچ ملتی و در هیچ دینی مقبول نیست و موجب خلاص نیست از سزای آن کار کی کرده است چنانک خلاص نیافت ابلیس جبری بدان کی گفت بما اغویتنی والقلیل یدل علی الکثیر) از مولوی |
' |
آن یکی میرفت بالای درخت | میفشاند آن میوه را دزدانه سخت | |
صاحب باغ آمد و گفت ای دنی | از خدا شرمیت کو چه میکنی | |
گفت از باغ خدا بندهی خدا | گر خورد خرما که حق کردش عطا | |
عامیانه چه ملامت میکنی | بخل بر خوان خداوند غنی | |
گفت ای ایبک بیاور آن رسن | تا بگویم من جواب بوالحسن | |
پس ببستش سخت آن دم بر درخت | میزد او بر پشت و ساقش چوب سخت | |
گفت آخر از خدا شرمی بدار | میکشی این بیگنه را زار زار | |
گفت از چوب خدا این بندهاش | میزند بر پشت دیگر بنده خوش | |
چوب حق و پشت و پهلو آن او | من غلام و آلت فرمان او | |
گفت توبه کردم از جبر ای عیار | اختیارست اختیارست اختیار | |
اختیارات اختیارش هست کرد | اختیارش چون سواری زیر گرد | |
اختیارش اختیار ما کند | امر شد بر اختیاری مستند | |
حاکمی بر صورت بیاختیار | هست هر مخلوق را در اقتدار | |
تا کشد بیاختیاری صید را | تا برد بگرفته گوش او زید را | |
لیک بی هیچ آلتی صنع صمد | اختیارش را کمند او کند | |
اختیارش زید را قدیش کند | بیسگ و بیدام حق صیدش کند | |
آن دروگر حاکم چوبی بود | وآن مصور حاکم خوبی بود | |
هست آهنگر بر آهن قیمی | هست بنا هم بر آلت حاکمی | |
نادر این باشد که چندین اختیار | ساجد اندر اختیارش بندهوار | |
قدرت تو بر جمادات از نبرد | کی جمادی را از آنها نفی کرد | |
قدرتش بر اختیارات آنچنان | نفی نکند اختیاری را از آن | |
خواستش میگوی بر وجه کمال | که نباشد نسبت جبر و ضلال | |
چونک گفتی کفر من خواست ویست | خواست خود را نیز هم میدان که هست | |
زانک بیخواه تو خود کفر تو نیست | کفر بیخواهش تناقض گفتنیست | |
امر عاجز را قبیحست و ذمیم | خشم بتر خاصه از رب رحیم | |
گاو گر یوغی نگیرد میزنند | هیچ گاوی که نپرد شد نژند | |
گاو چون معذور نبود در فضول | صاحب گاو از چه معذورست و دول | |
چون نهای رنجور سر را بر مبند | اختیارت هست بر سبلت مخند | |
جهد کن کز جام حق یابی نوی | بیخود و بیاختیار آنگه شوی | |
آنگه آن می را بود کل اختیار | تو شوی معذور مطلق مستوار | |
هرچه گویی گفتهی می باشد آن | هر چه روبی رفتهی می باشد آن | |
کی کند آن مست جز عدل و صواب | که ز جام حق کشیدست او شراب | |
جادوان فرعون را گفتند بیست | مست را پروای دست و پای نیست | |
دست و پای ما می آن واحدست | دست ظاهر سایه است و کاسدست |