مثنوی معنوی/حکایت مندیل در تنور پر آتش انداختن انس رضی الله عنه و ناسوختن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (حکایت مندیل در تنور پر آتش انداختن انس رضی الله عنه و ناسوختن) از مولوی |
' |
از انس فرزند مالک آمدست | که به مهمانی او شخصی شدست | |
او حکایت کرد کز بعد طعام | دید انس دستارخوان را زردفام | |
چرکن و آلوده گفت ای خادمه | اندر افکن در تنورش یکدمه | |
در تنور پر ز آتش در فکند | آن زمان دستارخوان را هوشمند | |
جمله مهمانان در آن حیران شدند | انتظار دود کندوری بدند | |
بعد یکساعت بر آورد از تنور | پاک و اسپید و از آن اوساخ دور | |
قوم گفتند ای صحابی عزیز | چون نسوزید و منقی گشت نیز | |
گفت زانک مصطفی دست و دهان | بس بمالید اندرین دستارخوان | |
ای دل ترسنده از نار و عذاب | با چنان دست و لبی کن اقتراب | |
چون جمادی را چنین تشریف داد | جان عاشق را چهها خواهد گشاد | |
مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد | خاک مردان باش ای جان در نبرد | |
بعد از آن گفتند با آن خادمه | تو نگویی حال خود با این همه | |
چون فکندی زود آن از گفت وی | گیرم او بردست در اسرار پی | |
اینچنین دستارخوان قیمتی | چون فکندی اندر آتش ای ستی | |
گفت دارم بر کریمان اعتماد | نیستم ز اکرام ایشان ناامید | |
میزری چه بود اگر او گویدم | در رو اندر عین آتش بی ندم | |
اندر افتم از کمال اعتماد | از عباد الله دارم بس امید | |
سر در اندازم نه این دستارخوان | ز اعتماد هر کریم رازدان | |
ای برادر خود برین اکسیر زن | کم نباید صدق مرد از صدق زن | |
آن دل مردی که از زن کم بود | آن دلی باشد که کم ز اشکم بود |