مثنوی معنوی/حکایت مارگیر کی اژدهای فسرده را مرده پنداشت در ریسمانهاش پیچید و آورد به بغداد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (حکایت مارگیر کی اژدهای فسرده را مرده پنداشت در ریسمانهاش پیچید و آورد به بغداد) از مولوی |
' |
یک حکایت بشنو از تاریخگوی | تا بری زین راز سرپوشیده بوی | |
مارگیری رفت سوی کوهسار | تا بگیرد او به افسونهاش مار | |
گر گران و گر شتابنده بود | آنکه جویندست یابنده بود | |
در طلب زن دایما تو هر دو دست | که طلب در راه نیکو رهبرست | |
لنگ و لوک و خفتهشکل و بیادب | سوی او میغیژ و او را میطلب | |
گه بگفت و گه بخاموشی و گه | بوی کردن گیر هر سو بوی شه | |
گفت آن یعقوب با اولاد خویش | جستن یوسف کنید از حد بیش | |
هر حس خود را درین جستن بجد | هر طرف رانید شکل مستعد | |
گفت از روح خدا لا تیاسوا | همچو گم کرده پسر رو سو بسو | |
از ره حس دهان پرسان شوید | گوش را بر چار راه آن نهید | |
هر کجا بوی خوش آید بو برید | سوی آن سر کاشنای آن سرید | |
هر کجا لطفی ببینی از کسی | سوی اصل لطف ره یابی عسی | |
این همه خوشها ز دریاییست ژرف | جزو را بگذار و بر کل دار طرف | |
جنگهای خلق بهر خوبیست | برگ بی برگی نشان طوبیست | |
خشمهای خلق بهر آشتیست | دام راحت دایما بیراحتیست | |
هر زدن بهر نوازش را بود | هر گله از شکر آگه میکند | |
بوی بر از جزو تا کل ای کریم | بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم | |
جنگلها می آشتی آرد درست | مارگیر از بهر یاری مار جست | |
بهر یاری مار جوید آدمی | غم خورد بهر حریف بیغمی | |
او همیجستی یکی ماری شگرف | گرد کوهستان و در ایام برف | |
اژدهایی مرده دید آنجا عظیم | که دلش از شکل او شد پر ز بیم | |
مارگیر اندر زمستان شدید | مار میجست اژدهایی مرده دید | |
مارگیر از بهر حیرانی خلق | مار گیرد اینت نادانی خلق | |
آدمی کوهیست چون مفتون شود | کوه اندر مار حیران چون شود | |
خویشتن نشناخت مسکین آدمی | از فزونی آمد و شد در کمی | |
خویشتن را آدمی ارزان فروخت | بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت | |
صد هزاران مار و که حیران اوست | او چرا حیران شدست و ماردوست | |
مارگیر آن اژدها را بر گرفت | سوی بغداد آمد از بهر شگفت | |
اژدهایی چون ستون خانهای | میکشیدش از پی دانگانهای | |
کاژدهای مردهای آوردهام | در شکارش من جگرها خوردهام | |
او همی مرده گمان بردش ولیک | زنده بود و او ندیدش نیک نیک | |
او ز سرماها و برف افسرده بود | زنده بود و شکل مرده مینمود | |
عالم افسردست و نام او جماد | جامد افسرده بود ای اوستاد | |
باش تا خورشید حشر آید عیان | تا ببینی جنبش جسم جهان | |
چون عصای موسی اینجا مار شد | عقل را از ساکنان اخبار شد | |
پارهی خاک ترا چون مرد ساخت | خاکها را جملگی شاید شناخت | |
مرده زین سو اند و زان سو زندهاند | خامش اینجا و آن طرف گویندهاند | |
چون از آن سوشان فرستد سوی ما | آن عصا گردد سوی ما اژدها | |
کوهها هم لحن داودی کند | جوهر آهن بکف مومی بود | |
باد حمال سلیمانی شود | بحر با موسی سخندانی شود | |
ماه با احمد اشارتبین شود | نار ابراهیم را نسرین شود | |
خاک قارون را چو ماری در کشد | استن حنانه آید در رشد | |
سنگ بر احمد سلامی میکند | کوه یحیی را پیامی میکند | |
ما سمعیعیم و بصیریم و خوشیم | با شما نامحرمان ما خامشیم | |
چون شما سوی جمادی میروید | محرم جان جمادان چون شوید | |
از جمادی عالم جانها روید | غلغل اجزای عالم بشنوید | |
فاش تسبیح جمادات آیدت | وسوسهی تاویلها نربایدت | |
چون ندارد جان تو قندیلها | بهر بینش کردهای تاویلها | |
که غرض تسبیح ظاهر کی بود | دعوی دیدن خیال غی بود | |
بلک مر بیننده را دیدار آن | وقت عبرت میکند تسبیحخوان | |
پس چو از تسبیح یادت میدهد | آن دلالت همچو گفتن میبود | |
این بود تاویل اهل اعتزال | و آن آنکس کو ندارد نور حال | |
چون ز حس بیرون نیامد آدمی | باشد از تصویر غیبی اعجمی | |
این سخن پایان ندارد مارگیر | میکشید آن مار را با صد زحیر | |
تا به بغداد آمد آن هنگامهجو | تا نهد هنگامهای بر چارسو | |
بر لب شط مرد هنگامه نهاد | غلغله در شهر بغداد اوفتاد | |
مارگیری اژدها آورده است | بوالعجب نادر شکاری کرده است | |
جمع آمد صد هزاران خامریش | صید او گشته چو او از ابلهیش | |
منتظر ایشان و هم او منتظر | تا که جمع آیند خلق منتشر | |
مردم هنگامه افزونتر شود | کدیه و توزیع نیکوتر رود | |
جمع آمد صد هزاران ژاژخا | حلقه کرده پشت پا بر پشت پا | |
مرد را از زن خبر نه ز ازدحام | رفته درهم چون قیامت خاص و عام | |
چون همی حراقه جنبانید او | میکشیدند اهل هنگامه گلو | |
و اژدها کز زمهریر افسرده بود | زیر صد گونه پلاس و پرده بود | |
بسته بودش با رسنهای غلیظ | احتیاطی کرده بودش آن حفیظ | |
در درنگ انتظار و اتفاق | تافت بر آن مار خورشید عراق | |
آفتاب گرمسیرش گرم کرد | رفت از اعضای او اخلاط سرد | |
مرده بود و زنده گشت او از شگفت | اژدها بر خویش جنبیدن گرفت | |
خلق را از جنبش آن مرده مار | گشتشان آن یک تحیر صد هزار | |
با تحیر نعرهها انگیختند | جملگان از جنبشش بگریختند | |
میسکست او بند و زان بانگ بلند | هر طرف میرفت چاقاچاق بند | |
بندها بسکست و بیرون شد ز زیر | اژدهایی زشت غران همچو شیر | |
در هزیمت بس خلایق کشته شد | از فتاده و کشتگان صد پشته شد | |
مارگیر از ترس بر جا خشک گشت | که چه آوردم من از کهسار و دشت | |
گرگ را بیدار کرد آن کور میش | رفت نادان سوی عزراییل خویش | |
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را | سهل باشد خونخوری حجاج را | |
خویش را بر استنی پیچید و بست | استخوان خورده را در هم شکست | |
نفست اژدرهاست او کی مرده است | از غم و بی آلتی افسرده است | |
گر بیابد آلت فرعون او | که بامر او همیرفت آب جو | |
آنگه او بنیاد فرعونی کند | راه صد موسی و صد هارون زند | |
کرمکست آن اژدها از دست فقر | پشهای گردد ز جاه و مال صقر | |
اژدها را دار در برف فراق | هین مکش او را به خورشید عراق | |
تا فسرده میبود آن اژدهات | لقمهی اویی چو او یابد نجات | |
مات کن او را و آمن شو ز مات | رحم کم کن نیست او ز اهل صلات | |
کان تف خورشید شهوت بر زند | آن خفاش مردریگت پر زند | |
میکشانش در جهاد و در قتال | مردوار الله یجزیک الوصال | |
چونک آن مرد اژدها را آورید | در هوای گرم خوش شد آن مرید | |
لاجرم آن فتنهها کرد ای عزیز | بیست همچندان که ما گفتیم نیز | |
تو طمع داری که او را بی جفا | بسته داری در وقار و در وفا | |
هر خسی را این تمنی کی رسد | موسیی باید که اژدرها کشد | |
صدهزاران خلق ز اژدرهای او | در هزیمت کشته شد از رای او |