مثنوی معنوی/حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان) از مولوی |
' |
آن یکی نحوی به کشتی در نشست | رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست | |
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا | گفت نیم عمر تو شد در فنا | |
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب | لیک آن دم کرد خامش از جواب | |
باد کشتی را به گردابی فکند | گفت کشتیبان بدان نحوی بلند | |
هیچ دانی آشنا کردن بگو | گفت نی ای خوشجواب خوبرو | |
گفت کل عمرت ای نحوی فناست | زانک کشتی غرق این گردابهاست | |
محو میباید نه نحو اینجا بدان | گر تو محوی بیخطر در آب ران | |
آب دریا مرده را بر سر نهد | ور بود زنده ز دریا کی رهد | |
چون بمردی تو ز اوصاف بشر | بحر اسرارت نهد بر فرق سر | |
ای که خلقان را تو خر میخواندهای | این زمان چون خر برین یخ ماندهای | |
گر تو علامه زمانی در جهان | نک فنای این جهان بین وین زمان | |
مرد نحوی را از آن در دوختیم | تا شما را نحو محو آموختیم | |
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف | در کم آمد یابی ای یار شگرف | |
آن سبوی آب دانشهای ماست | وان خلیفه دجلهی علم خداست | |
ما سبوها پر به دجله میبریم | گرنه خر دانیم خود را ما خریم | |
باری اعرابی بدان معذور بود | کو ز دجله غافل و بس دور بود | |
گر ز دجله با خبر بودی چو ما | او نبردی آن سبو را جا بجا | |
بلک از دجله چو واقف آمدی | آن سبو را بر سر سنگی زدی |