مثنوی معنوی/حکایت عاشقی دراز هجرانی بسیار امتحانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (حکایت عاشقی دراز هجرانی بسیار امتحانی) از مولوی |
' |
یک جوانی بر زنی مجنون بدست | میندادش روزگار وصل دست | |
بس شکنجه کرد عشقش بر زمین | خود چرا دارد ز اول عشق کین | |
عشق از اول چرا خونی بود | تا گریزد آنک بیرونی بود | |
چون فرستادی رسولی پیش زن | آن رسول از رشک گشتی راهزن | |
ور بسوی زن نبشتی کاتبش | نامه را تصحیف خواندی نایبش | |
ور صبا را پیک کردی در وفا | از غباری تیره گشتی آن صبا | |
رقعه گر بر پر مرغی دوختی | پر مرغ از تف رقعه سوختی | |
راههای چاره را غیرت ببست | لشکر اندیشه را رایت شکست | |
بود اول مونس غم انتظار | آخرش بشکست کی هم انتظار | |
گاه گفتی کین بلای بیدواست | گاه گفتی نه حیات جان ماست | |
گاه هستی زو بر آوردی سری | گاه او از نیستی خوردی بری | |
چونک بر وی سرد گشتی این نهاد | جوش کردی گرم چشمهی اتحاد | |
چونک با بیبرگی غربت بساخت | برگ بیبرگی به سوی او بتاخت | |
خوشههای فکرتش بیکاه شد | شبروان را رهنما چون ماه شد | |
ای بسا طوطی گویای خمش | ای بسا شیرینروان رو ترش | |
رو به گورستان دمی خامش نشین | آن خموشان سخنگو را ببین | |
لیک اگر یکرنگ بینی خاکشان | نیست یکسان حالت چالاکشان | |
شحم و لحم زندگان یکسان بود | آن یکی غمگین دگر شادان بود | |
تو چه دانی تا ننوشی قالشان | زانک پنهانست بر تو حالشان | |
بشنوی از قال های و هوی را | کی ببینی حالت صدتوی را | |
نقش ما یکسان بضدها متصف | خاک هم یکسان روانشان مختلف | |
همچنین یکسان بود آوازها | آن یکی پر درد و آن پر نازها | |
بانگ اسپان بشنوی اندر مصاف | بانگ مرغان بشنوی اندر طواف | |
آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط | آن یکی از رنج و دیگر از نشاط | |
هر که دور از حالت ایشان بود | پیشش آن آوازها یکسان بود | |
آن درختی جنبد از زخم تبر | و آن درخت دیگر از باد سحر | |
بس غلط گشتم ز دیگ مردریگ | زانک سرپوشیده میجوشید دیگ | |
جوش و نوش هرکست گوید بیا | جوش صدق و جوش تزویر و ریا | |
گر نداری بو ز جان روشناس | رو دماغی دست آور بوشناس | |
آن دماغی که بر آن گلشن تند | چشم یعقوبان هم او روشن کند | |
هین بگو احوال آن خستهجگر | کز بخاری دور ماندیم ای پسر |