مثنوی معنوی/حکایت استر پیش شتر کی من بسیار در رو میافتم و تو نمیافتی الا به نادر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (حکایت استر پیش شتر کی من بسیار در رو میافتم و تو نمیافتی الا به نادر) از مولوی |
' |
گفت استر با شتر کای خوش رفیق | در فراز و شیب و در راه دقیق | |
تو نه آیی در سر و خوش میروی | من همیآیم بسر در چون غوی | |
من همیافتم برو در هر دمی | خواه در خشکی و خواه اندر نمی | |
این سبب را باز گو با من که چیست | تا بدانم من که چون باید بزیست | |
گفت چشم من ز تو روشنترست | بعد از آن هم از بلندی ناظرست | |
چون برآیم بر سرکوه بلند | آخر عقبه ببینم هوشمند | |
پس همه پستی و بالایی راه | دیدهام را وا نماید هم اله | |
هر قدم من از سر بینش نهم | از عثار و اوفتادن وا رهم | |
تو ببینی پیش خود یک دو سه گام | دانه بینی و نبینی رنج دام | |
یستوی الاعمی لدیکم والبصیر | فی المقام و النزول والمسیر | |
چون جنین را در شکم حق جان دهد | جذب اجزا در مزاج او نهد | |
از خورش او جذب اجزا میکند | تار و پود جسم خود را میتند | |
تا چهل سالش بجذب جزوها | حق حریصش کرده باشد در نما | |
جذب اجزا روح را تعلیم کرد | چون نداند جذب اجزا شاه فرد | |
جامع این ذرهها خورشید بود | بی غذا اجزات را داند ربود | |
آن زمانی که در آیی تو ز خواب | هوش و حس رفته را خواند شتاب | |
تا بدانی کان ازو غایب نشد | باز آید چون بفرماید که عد |