مثنوی معنوی/حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود و آن کی به منزل قوتی یافتند و ترسا و جهود سیر بودند گفتند این قوت را فردا خوریم مسلمان صایم بود گرسنه ماند از آنک مغلوب بود) از مولوی |
' |
یک حکایت بشنو اینجا ای پسر | تا نگردی ممتحن اندر هنر | |
آن جهود و ممن و ترسا مگر | همرهی کردند با هم در سفر | |
با دو گمره همره آمد ممنی | چون خرد با نفس و با آهرمنی | |
مرغزی و رازی افتند از سفر | همره و همسفره پیش همدگر | |
در قفص افتند زاغ و جغد و باز | جفت شد در حبس پاک و بینماز | |
کرده منزل شب به یک کاروانسرا | اهل شرق و اهل غرب و ما ورا | |
مانده در کاروانسرا خرد و شگرف | روزها با هم ز سرما و ز برف | |
چون گشاده شد ره و بگشاد بند | بسکلند و هر یکی جایی روند | |
چون قفس را بشکند شاه خرد | جمع مرغان هر یکی سویی پرد | |
پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد | در هوای جنس خود سوی معاد | |
پر گشاید هر دمی با اشک و آه | لیک پریدن ندارد روی و راه | |
راه شد هر یک پرد مانند باد | سوی آن کز یاد آن پر میگشاد | |
آن طرف که بود اشک و آه او | چونک فرصت یافت باشد راه او | |
در تن خود بنگر این اجزای تن | از کجاها گرد آمد در بدن | |
آبی و خاکی و بادی و آتشی | عرشی و فرشی و رومی و گشی | |
از امید عود هر یک بسته طرف | اندرین کاروانسرا از بیم برف | |
برف گوناگون جمود هر جماد | در شتای بعد آن خورشید داد | |
چون بتابد تف آن خورشید جشم | کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم | |
در گداز آید جمادات گران | چون گداز تن به وقت نقل جان | |
چون رسیدند این سه همره منزلی | هدیهشان آورد حلوا مقبلی | |
برد حلوا پیش آن هر سه غریب | محسنی از مطبخ انی قریب | |
نان گرم و صحن حلوای عسل | برد آنک در ثوابش بود امل | |
الکیاسه والادب لاهل المدر | الضیافه والقری لاهل الوبر | |
الضیافة للغریب والقری | اودع الرحمن فی اهل القری | |
کل یوم فی القری ضیف حدیث | ما له غیر الاله من مغیث | |
کل لیل فی القری وفد جدید | ما لهم ثم سوی الله محید | |
تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور | بود صایم روز آن ممن مگر | |
چون نماز شام آن حلوا رسید | بود ممن مانده در جوع شدید | |
آن دو کس گفتند ما از خور پریم | امشبش بنهیم و فردایش خوریم | |
صبر گیریم امشب از خور تن زنیم | بهر فردا لوت را پنهان کنیم | |
گفت ممن امشب این خورده شود | صبر را بنهیم تا فردا بود | |
پس بدو گفتند زین حکمتگری | قصد تو آن است تا تنها خوری | |
گفت ای یاران نه که ما سه تنیم | چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم | |
هرکه خواهد قسم خود بر جان زند | هرکه خواهد قسم خود پنهان کند | |
آن دو گفتندش ز قسمت در گذر | گوش کن قسام فیالنار از خبر | |
گفت قسام آن بود کو خویش را | کرد قسمت بر هوا و بر خدا | |
ملک حق و جمله قسم اوستی | قسم دیگر را دهی دوگوستی | |
این اسد غالب شدی هم بر سگان | گر نبودی نوبت آن بدرگان | |
قصدشان آن کان مسلمان غم خورد | شب برو در بینوایی بگذرد | |
بود مغلوب او به تسلیم و رضا | گفت سمعا طاعة اصحابنا | |
پس بخفتند آن شب و برخاستند | بامدادان خویش را آراستند | |
روی شستند و دهان و هر یکی | داشت اندر ورد راه و مسلکی | |
یک زمانی هر کسی آورد رو | سوی ورد خویش از حق فضلجو | |
ممن و ترسا جهود و گبر و مغ | جمله را رو سوی آن سلطان الغ | |
بلک سنگ و خاک و کوه و آب را | هست واگشت نهانی با خدا | |
این سخن پایان ندارد هر سه یار | رو به هم کردند آن دم یاروار | |
آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش | آنچ دید او دوش گو آور به پیش | |
هرکه خوابش بهتر این را او خورد | قسم هر مفضول را افضل برد | |
آنک اندر عقل بالاتر رود | خوردن او خوردن جمله بود | |
فوق آمد جان پر انوار او | باقیان را بس بود تیمار او | |
عاقلان را چون بقا آمد ابد | پس به معنی این جهان باقی بود | |
پس جهود آورد آنچ دیده بود | تا کجا شب روح او گردیده بود | |
گفت در ره موسیام آمد به پیش | گربه بیند دنبه اندر خواب خویش | |
در پی موسی شدم تا کوه طور | هر سهمان گشتیم ناپیدا ز نور | |
هر سه سایه محو شد زان آفتاب | بعد از آن زان نور شد یک فتح باب | |
نور دیگر از دل آن نور رست | پس ترقی جست آن ثانیش چست | |
هم من و هم موسی و هم کوه طور | هر سه گم گشتیم زان اشراق نور | |
بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد | چونک نور حق درو نفاخ شد | |
وصف هیبت چون تجلی زد برو | میسکست از هم همیشد سو به سو | |
آن یکی شاخ که آمد سوی یم | گشت شیرین آب تلخ همچو سم | |
آن یکی شاخش فرو شد در زمین | چشمهی دارو برون آمد معین | |
که شفای جمله رنجوران شد آب | از همایونی وحی مستطاب | |
آن یکی شاخ دگر پرید زود | تا جوار کعبه که عرفات بود | |
باز از آن صعقه چو با خود آمدم | طور بر جا بد نه افزون و نه کم | |
لیک زیر پای موسی همچو یخ | میگدازید او نماندش شاخ و شخ | |
با زمین هموار شد که از نهیب | گشت بالایش از آن هیبت نشیب | |
باز با خود آمدم زان انتشار | باز دیدم طور و موسی برقرار | |
وآن بیابان سر به سر در ذیل کوه | پر خلایق شکل موسی در وجوه | |
چون عصا و خرقهی او خرقهشان | جمله سوی طور خوش دامن کشان | |
جمله کفها در دعا افراخته | نغمهی ارنی به هم در ساخته | |
باز آن غشیان چو از من رفت زود | صورت هر یک دگرگونم نمود | |
انبیا بودند ایشان اهل ود | اتحاد انبیاام فهم شد | |
باز املاکی همی دیدم شگرف | صورت ایشان بد از اجرام برف | |
حلقهی دیگر ملایک مستعین | صورت ایشان به جمله آتشین | |
زین نسق میگفت آن شخص جهود | بس جهودی که آخرش محمود بود | |
هیچ کافر را به خواری منگرید | که مسلمان مردنش باشد امید | |
چه خبر داری ز ختم عمر او | تا بگردانی ازو یکباره رو | |
بعد از ان ترسا در آمد در کلام | که مسیحم رو نمود اندر منام | |
من شدم با او به چارم آسمان | مرکز و مثوای خورشید جهان | |
خود عجبهای قلاع آسمان | نسبتش نبود به آیات جهان | |
هر کسی دانند ای فخر البنین | که فزون باشد فن چرخ از زمین |